Sunday, December 28, 2008

کشتار فلسطینیها را متوقف کنیم


"مریم" توی مصاحبه اش میگه : بارانی از بمب بر سر غزه که یکی از پر تراکم ترین شهرهای دنیاست بارید. بر سر مردمی که خیلی هاشون حتی سقفی هم بالای سرشون ندارند...
اون میگه: سخنرانان فلسطینی توی تجمع دیروزِ آمستردام ، که در عرض چهار پنج ساعت بعد از شنیدن خبر حمله وحشیانه اسرائیلیها برگزار شد، گفتند پس کی قراره این فجایع به پایان برسه؟ آیا ما به اندازه کافی تحمل نکردیم؟ پیام من این بود که فقط غمگین و عصبانی نباشیم. باید کاری بکنیم...
اون میگه و همه اینها فقط بخاطر انتخاب دموکراتیک حزب حماس برای رهبری کشور فلسطین...
و من پیش خودم تکرار می کنم: همه اینها، همه اینها، همه این کشتار، کشتار زن و بچه و مرد بی گناه، کشته شدن و زخمی شدن صدها انسانِ مثل من و تو فقط در عرض چند ساعت...
باید کاری بکنیم...
وقاحت دولتهای اروپایی بیش از این قابل تحمل نیست... من و تو و همه ما در هر جا که هستیم باید کاری بکنیم...
حمله وحشیانه است و اسرائیل با وقاحت خبر از این میده که این تازه آغاز کاره و دولتهای اروپایی نه تنها از اسرائیل انتقاد نمی کنند بلکه تقصیر رو به گردن فلسطینیها و حماس می اندازند.
وقتی فکر می کنم هم غمگینم و هم عصبانی و میدونم که باید کاری بکنم. آخر هفته دیگه تظاهراتی در آمستردام برگزار خواهد شد. حتما شرکت خواهم کرد و فریاد خواهم زد. دنیا خیلی بیشتر از آنچه باید فجایع جنگ و خونریزی را تحمل کرده، بس است.


پی نوشت یک: کسی میدونه مرز بی طرفیِ یک رسانه کجاست؟ آیا وقتی حملات اسرائیل رو "وحشیانه" بنامیم پرنسیپ رسانه مستقل زیر سوال میره؟؟؟؟؟
پی نوشت دو: مریم آوراق از اعضای سازمان سوسیالیست بین الملل درهلنده که دیروز هم در تجمعِ اعتراض به حملات وحشیانه اسرائیل در آمستردام سخنرانی کرده و من امروز در زمانه باهاش مصاحبه کردم که به زودی متن اون رو روی سایت زمانه میتونید بخونید.

Saturday, December 20, 2008

تولد

و امروز زاده شدم تا دوباره به زندگی بازگردم. زندگی که چندین ماه بود فراموشش کرده بودم، ترکش کرده بودم.
خانه ام را تکاندم و همینطور خانه دلم را. حداقل سعی خودم را کردم تا رنگ زندگی به سر و روی خودم و خانه ام بپاشم. دلم برای خودم و زندگی تنگ شده بود.
و امروز سی آذر، شب یلدا همراه با روز تولد خودم تاریکترین شبهای زندگی ام را کنار میگذارم و تولد روزهای جدید را جشن می گیرم. نمیدانم که چقدر موفق خواهم بود اما بار دیگر تلاش می کنم که به زندگی بازگردم.
یلدای همه شما عزیزان مبارک

Sunday, November 23, 2008

درد زندگی

سه روز دیگه مادرم عمل جراحی داره. همه بهم امید میدن که همه چی خوب پیش خواهد رفت. راستش روحیه خود مادرم زیاد خوب نیست و این موضوع بیشتر من رو نگران می کنه . و بعد از عمل رادیوتراپی و شیمی درمانی و مابقی چیزها


عشق دوران جوانیم رو پیدا کردم. عشق 13 سال پیش وقتی خیلی بیشتر از این ها شور و حال داشتم. حس غریبیه. دوست دارم باهاش حرف بزنم وهم اذیت میشم. تضاد عجیبیه و خدا میدونه چقدر دلم برای اون روزها تنگه. گاهی فکر میکنم اگه به ایران برگردم و برای همیشه اونجا زندگی کنم بخشی از گذشته ام رو به دست میارم. کاش مادرم مریض نبود. چقدر دلم تنگه...


عزیزترین عزیزم غصه داره. حالش خوش نیست و ایکاش من رو به حریم خودش راه میداد شاید مرهمی به دردش باشم. حس مادری رو دارم که فرزندش مریضه یا غصه داره ولی ازش دوره یا کاری از دستش برنمیاد. چی میشد آدمها اصلا غصه نداشتن. نازنین ، با من غریبی نکن. زندگی به تنهایی بیرحم هست . بیا با هم درد این زندگی رو کم کنیم.

Tuesday, November 11, 2008

مادرم

روزهای گذشته رو با آزمایشها و عکسهای مختلف برای بیماری مادرم و اون غده مشکوک توی سینه اش سپری کردیم. دست آخر هم هفته پیش از اون غده نمونه برداری کردند. مادرم در تمام این مدت اعتقاد داشت که بیخودی همه اتون دارین شلوغش میکنید و این غده سالهاست که توی سینه من هست و چیزخاصی نیست و ما هم امیدوار بودیم.
دیروز قرار بود جواب نمونه برداری بیاد. یعنی قرار بود تا قبل از ظهر تماس بگیریم که ببینیم جواب اومده یا نه. ته دلم خدا خدا می کردم نیومده باشه. هر چه دیرتر شاید بهتر. هنوز آمادگی اش رو نداشتم. اما منشی بخش گفت که جواب اومده.
" بعد از ظهر میبینمتون."
من من کردم. میخواستم بپرسم جواب چیه که اونقدر مکثم طولانی شد که خداحافظ کرد:
" پس تا بعد از ظهر"
و گوشی رو گذاشت.
ساعتها و ساعتها طول کشید تا بعد از ظهر رسید. حال خوشی نداشتم. از آنفلوآنزایی که گرفتم بدنم درد می کرد. سرم سنگین بود. خواهرم اومد دنبالم و با هم دنبال مادرم رفتیم و رفتیم بیمارستان. هیچکس حرفی از نگرانی نمیزد. ساعت 3.35 قرار داشتیم وبالاخره ساعت 3.55 پرستار ما رو صدا کرد. نفسم در نمیومد ولی کسی چه میدونست. اینهمه سال توی این کشور از دست دکترهاشون نالیدیم که نمیفهمن، که تشخیص شون درست نیست ، که و که و که...
امیدوار بودم که این بار هم بشنوم که :
"متاسفیم که شما رو بیخودی این مدت نگران کردیم. تشخیص اولیه ما اشتباه بوده و این غده فقط یه غده چربیه یا یه کیسته."
ولی خوب چیزی که دکتر داشت می گفت غیر از این بود.
" توی سینه شما دو تا غده هست. یکی اش یه کیست معمولیه که احتیاج به عمل نداره ولی غده دیگه متاسفانه بدخیمه و باید عمل بشه. یعنی شما سرطان سینه دارید ولی خوشبختانه همه سینه اتون را بر نمیداریم و فقط غده و بخشی از اطراف اون برداشته میشه... بعد از عمل هم 7 هفته هر روز اشعه باید بذارید.... بعد از عمل تصمیم می گیریم که شیمی درمانی احتیاج هست یا نه...."
بعد از نزدیک به یک ساعت که با دکتر و پرستار حرف زدیم هیچکدوم به روی خودمون و همدیگه نیاوردیم که مسئله چقدر جدیه. شب وقتی که داشتم برمی گشتم خونه ام وقتی از همه خداحافظی کردم یه مسافت خیلی طولانی رو بی اختیار شروع کردم به دویدن. نمیدونم چرا. شاید انرژی منفی ای بود که باید خالی میشد. باید به سمت ایستگاه قطار می رفتم ولی مسیرم رو گم کرده بودم و برام مهم نبود. بعد از یه مدت شروع کردم با صدای بلند گریه کردن. باران تندی می اومد. تمام مدت صحنه های فیلم " 10 +4" جلوی چشمام بود...
بعد از سه ساعت که به شهر و خونه خودم رسیدم تب داشتم و بدن دردم بیشتر شده بود. زنگ تلفنها رو قطع کردم. چند تا مسکن خوردم با همون لباسها توی رختخواب رفتم و خوابیدم. به امید اینکه وقتی امروز صبح بیدار میشم همه اش یه کابوس بوده باشه. اما نبود...

Saturday, November 1, 2008

می آیی؟

دلم گرفته . آنقدر گرفته که تنگ شده. دلم می خواهد پر بکشد اما نمیتواند. دلم خیلی گرفته. دلم از دلتنگیها گرفته. دلتنگیها روزها رمقم را از من گرفته اند و شبها خوابم را.
روزهای زیادیست که دیگر نیستی، دیگر رفتی و خیلی چیزها بر من گذشت و تو نیامدی. تابستان گذشت و پاییز آمد و تو نیامدی.
روزها را شمردم و شمردم و شمردم و از 100 روز گذشت. 115 روز است که ندیدمت و کمت دارم. هیچ به این روزهایی که دیگر نداشتمت فکر کردی؟ به این که چطور باید طاقت میاوردم؟ صد و پانزده روز...

گاهی چه خوب است که خانه ات را با کسی قسمت کنی ، کلید خانه را داشته باشد و تو هر روز و هرشب منتظر باشی تا کلید را در قفل در بچرخاند. از بیرون که میایی سرت را بالا کنی و دنبال نوری در خانه ات باشی که از پنجره پیداست که نشان از برگشتن تو به خانه میدهد...
اما نمی آیی و فقط انتظار را با خود می برم و میاورم، همدمم شده و دوستش دارم همانطور که تو را دوست میداشتم.
میدانستی که دلتنگیها زشتیها را می شوید و آنچه می ماند طعم شیرین روزهای با تو بودن و طعم تلخ رفتن تو است؟

Sunday, October 12, 2008

این دنیا انگار بدجوری با من سر ناسازگاری داره. هنوز با دردهایی که داشتم کنار نیومده بودم که یکی دیگه ام اضافه شد.
فهمیدم مادرم مریضه. همین الآن فهمیدم. سرطان داره. سرطان سینه...
خبر مثل پتک خورد تو سرم. دستام یخ کرده. تنم عرق کرده. حالم خرابه...
نمی فمم. لعنت به این دنیا. از کاراش سر در نمیارم. کسی میدونه سرطان سینه چقدر خطرناکه؟
نگرانم. می ترسم. گیجم.
بیش تر از این نمی تونم بنویسم. حالم خراب تر از اینه که بنویسم....

Sunday, October 5, 2008

افشا

در یکی دو پست قبل از مرد دو هزار چهره گفتم و جالب اینجاست که کسی که ماتحتش به مدفوع آلوده است !!!!!!! مسلما از ترس در حال غالب تهی کردن است و راه به راه من را تهدید می کند که مبادا افشایش کنم.
بابا چرا خودتون ، خودتون رو این قدر احمقانه لو میدید؟ من که هنوز لو نداده ام مرد دوهزار چهره کی هست و چی هست! اما این طرف گویا عجله دارد که من هر چه زودتر ایشون رو افشا کنم. آخه جانورهای پوشالی سه ماه من رو تهدید می کنید و همچنان هم شرم نمی کنید؟ من که عجله ای برای هیچی ندارم. شما هم اگه مشکلی دارید می تونم یه فکری به حالتون بکنم. هان؟ نظرتون چیه؟

ولی خداییش عجب بوی گندی می آید!!!!!!

Monday, September 29, 2008

مرگ

و عزیزترینم رفت. این دومین عزیزی است که دست مرگ او را از من می گیرد. عزیز که نه عزیزترین.
او مرد و آنچه ماند دنیایی از خاطره است. لعنت به این مرگ که چه بی رحمانه عزیزترین هایمان را از ما می گیرد. و شیون چه فایده... فریاد چه فایده ... باور کردنش آسان نیست. زهری به دلم نشسته که هیچ دوایی برایش نیست. هیچ... فقط لعنت به مرگ...

Sunday, September 21, 2008

عصبانیم خیلی هم عصبانیم. یه عزیزی هست که نگران حالشم مدتهاست نگران حالشم و عادت کرده منو توی بی خبری بذاره و بره.
بابا والا زور داره به خدا زور داره آدم نگران حال عزیزترینش باشه و بعد ببینه که توی تمام این مدت داشته حالشو می کرده با این و اون چت می کرده هزارتا کار می کرده خلاصه سرحال بوده ولی یه کلام حاضر نشده به تو خبر بده که حالش خوبه. این انتظار زیادیه؟؟؟؟؟؟ اونوقت آدم شک می کنه که شاید اونی که خودش رو به تو نشون داده نیست. شاید دوستت نداره. شاید یه چهره دیگهای پشت این نقاب باشه. آدمها چطوری می تونن این همه چهره متفاوت داشته باشن؟

Saturday, September 20, 2008

مرد هزار چهره رو که می شناسید؟؟؟؟ همون سریاله
ولی حالا به زودی یه چیزی راجع به مرد دوهزار چهره خواهم نوشت
!!!!! منتظر باشید

Saturday, August 30, 2008

بیداری

دیروز یه ایمیل از یه عزیز دوست داشتنی گرفتم که مدتی است ندیدمش. در میون کلماتش این چند کلمه ساعتها فکر من رو به خودش مشغول کرده بود:
" دلم برای خنده هات تنگ شده"
شاید از صبح تا شب که بخوام بخوابم دهها بار این جمله رو پیش خودم تکرار کردم
دلم برای خنده هات تنگ شده
دلم برای خنده هات تنگ شده
دلم برای خنده هات تنگ شده
.
.
.
و بعد کلمه " خنده هات" بود که بیش از بقبه برام پررنگتر شد.
این کلمات عین یه تلنگر بودند برام. تمام ذهنم رو گرفته بودند. احساس کردم که چقدر دل خودم برای خنده های خودم تنگ شده. چقدر اون خنده ها دور بودند.
نه اینکه بگم دیگه این روزها نمی خندم، نه. ولی میدونم که حداقل اگه خنده هام از اون موقع ها کمتر نشده باشه ولی جنسش فرق کرده.
دلم برای خنده های اون روزهام تنگ شده.
فقط خنده های از اون جنس می تونسته اونطور توی ذهن این عزیز جا بگیره که دلش براشون تنگ شده باشه. و این تلنگر بود که لیدا چی به سرت اومده؟؟؟؟ و این تلنگر بود که به یاد بیارم روزهایی رو که خیلی ها از خنده های من می گفتند. دلم برای اون روزها و خودم در اون روزها تنگ شد.


عزیزکم، امروز که از خواب پاشدم حس خوبی داشتم، حس آزادی . آزادی از تمام بندها و شرها. سبکتر از روزهای گذشته بیدار شدم و بعد از مدتها روح خودم رو لمس کردم و برق چشمانم رو در آینه دیدم و میدونم که صدای خنده خودم را بار دیگه خواهم شنید. همون خنده ای که تو و من دلمون براش تنگ شده.
نمی تونم بگم که مدیون تو هستم ولی ممنونتم که ناخواسته تلنگری به من زدی که شاید در غیر این صورت حالا حالا ها من به خودم نمی اومدم.
تو همیشه و همیشه به من لطف و محبت داشتی. بهترین ها رو برات می خوام.

Saturday, August 9, 2008


طاقت شمردن روزها رو دیگه ندارم. همه اینها بیش از تاب من بود.
لعنت به من که حتی نمیتونم بنویسم...

Thursday, July 31, 2008

پایان یا شروع؟

بیست و شش روز عذاب، زجر، درد کافیه، برای همیشه میرم
میرم ولی هستم . فقط دیگه می خوام برای خودم زندگی کنم

Tuesday, July 29, 2008

زمانی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم ، همه چیز را به دست آوردم.

یه موقع چقدر این جمله از کتاب زهیر برام مصداق داشت. حالا خدا خدا می کنم که هیچی دیگه به دست نیارم!

راستی حرف از خدا شد، تا حالا خدا لعنتت کرده؟؟؟؟؟!!!!!

Tuesday, July 22, 2008

گفته بودم که بدون تو می میرم
.
.
.
.
و مرگ آسان نمود مشکلها

Sunday, July 20, 2008

مرگ موش

و بازار مردن گرم است و من می‌میرم و نمی میرم و دست و پا میزنم میان اینهمه نمردن. دیشب موشی را دیدم که خود را کُشت و نکشت و مرد. و من میان اینهمه نبودنهای ستاره و آن برق که فقط من میدانم چیست و میان نبودن آنهمه بودنها مینالم و می‌میرم و نمیمیرم و دست و پا میزنم میان اینهمه نبودنها و کم بودنها.
و بازار مردن عجب داغ است و مرگ آنقدر سرد است که پالتوی قهوه‌ای با گلهای آبی که اولین دیدار را به یاد میاورد و نمیاورد سردترت می‌کند و گوشه‌ای از خاطره یخ میزند و می افتد و می شکند و جیرینگ و اینبار این صدا‌ست که زن همسایه را- ‌دزد دوچرخه‌مان را میگویم- از خواب می پراند، نه صدای ارضا شدن موش از عشقبازی با یک جوجه.
و کاکتوس‌ها را چه کنم با نبودنم که یادِ که میماند که چهار-پنج روزی یکبار آبشان دهد و شاسگین، شاسگین در تنهایی خود زار میزند و مادر به ناگهان چقدر پیر میشود و چهارخونه بی‌خونه میشود و آواره میان اینهمه کوچه خاطره، میان اینهمه پا زدنهای دوچرخه زیر باران برای رسیدن به مهمانی و مستی و خوابِ ابدی.
و دست و پا میزنم و صدا می‌کنم تو را که موشی از آشپزخانه تا زیر میز مطالعه‌ عشقبازی کرد و زنده شد! و من می‌میرم از یاد‌آوری بازار گرم مردنها.
فیلمها و عکس‌ها سیاه و سفید میشوند و خاطره میشوند وشش فیلم ندیده مانده که دیگر و دیگر نمی بینیم و یک موش در حسرت خواب میان آنهمه فیلم و آنهمه توفیق اجباری و یک گل‌بانو در حسرت نمردن‌ها و مردن ها.
نفس‌ها به شماره افتاد و من مُردم و نمُردم و نمرد آنکه دلش زنده شد به عشق و موشی مُرد از فرط آنهمه عشق و من نمردم از آنهمه درد نمردن. و بازار مردن عجب داغ است که گل‌بانو می‌میرد و موشی می میرد در سوراخ گوشه خانه خاطرات خود و کاکتوس‌ها را کسی آب نمی دهد و جان‌سختی می کنند و می میرند و شاسگین در تنهایی خود دق می‌کند و خانه از پای‌بست ویران می شود.

Wednesday, June 11, 2008

مقدسین من

کسانی که من را می شناسند وهمان تعداد اندکی کسانی که لطف می کنند و به این وبلاگ که فقط برای دل خودم می نویسم سر می زنند میدانند که چقدر سخت می نویسم یعنی یک جورایی باید آن حس لعنتی بیاد و آنقدر قلقلکم بده تا نهایتا چهار خط توی این وبلاگ ثبت بشه.
چند روز پیش فرشاد عزیز من را به یک بازی دعوت کرد که
توکای مقدس آن را شروع کرده وراستش را بخواهید کلی توی دلم به فرشاد بد و بیراه گفتم که این دیگه چه بازی است با من می کنی. من را اینقدر تحویل می گیری ، قاطی بازی های وبلاگ نویسان می کنی ولی برادر من قبلش با من یواشکی یک مشورتی می کردی . آخه تو که میدونی من زیاد اهل نوشتن نیستم. بماند. کلی با خودم کلنجار رفتم که چی بنویسم و از کی بنویسم که سر و کله الینا هم پیدا شد که او هم من را به این بازی دعوت کرد. خلاصه که دیگه قضیه آبرو و حیثیت به وسط آمد و اینکه لیدا خانم بخت بهت رو کرده تحویلت گرفتند برای بازی ،حالا این اداها چیه.
خلاصه که امروز عزمم رو جزم کردم و میخواهم به قول الینا دعوتها رو لبیک بگم.

از فرشاد عزیز و گفتنی ها شروع می کنم:
بیش از دو سال هست که پای
گفتنی های فرشاد می نشینم. همیشه خبرهای داغ داره و تحلیل های هیجان انگیز. وبلاگش پراست از هیاهو. چه داخل مطلب هاش چه در کامنتهاش. از شجاعتش و شهامتش لذت می برم و گاهی از کامنتها حرص می خورم که تا کی مردم می خواهند وقت خودشان را با بد و بیراه بگذانند پس کی می خواهیم همدیگر را باور کنیم. خلاصه که گفتنیهای فرشاد همیشه خواندنی است و آنرا از دست نمی دهم. به خصوص که پایه آشنایی ما گفتنیهای او بوده!
اما به تازگی
ته دیگ فرشاد هم به خواندنی های من اضافه شده. مطمئنم یکی از وبلاگ هایی خواهد شد که همیشه از خواندنش لذت خواهم برد در حد خوردن!
الینای عزیز، این
مردادی کوچولو، که حرفهاش پر از احساس است و گاهی هم شعرهای زیبایی می نویسد. یکی از فعالترین وبلاگ نویس ها وکسی که همیشه و همیشه به من چه توی وبلاگ چه بیرون وبلاگ لطف داشته. شاید از شروع وبلاگمان با هم بوده ایم و همیشه از حس قشنگ نوشتنش لذت برده ام و از نگاهش به مسایل اجتماعش.
نیما نیلیان کسی که مشوق من بود برای شروع وبلاگ که امیدوارم از اینکارش پشیمان نشده باشه! نیما کاریکاتورهای زیبایی دارد که متاسفانه کمی تنبل است و ما را هم از دیدن طرحها و کاریکاتورهای زیبایش محروم می کند. قبل تر ها گاهی می نوشت و زیبا هم می نوشت اما مدتی است 1807 تبدیل به ویدئو بلاگ شده که الحق هم کلیپ های زیبایی را در 1807 میتوان دید.
پورج و
لانگ شات اش که همیشه من را با نوشته ایش و نثرش دیوانه می کند. آن زمان که برنامه " یک سر و هزار سودا" را با سارا در رادیو زمانه داشتیم که از وبلاگها می خواندیم اگر به من بود می خواستم هر روز از لانگ شات بخوانم. گاهی می مانم که همه آنها چطور به ذهن او می آید و چطور کلمات را آنطور کنار هم می چیند. از خواندن وبلاگش و اجرای آن همیشه لذت برده ام و الحق هم سعی کرده ام که حسش را خوب در اجرا بیاورم. چون بی نهایت مسرور میشوم با این لاگ شات! مثلا وقتی میگوید:
«بسترنشینی ِ ما مکافاتِ دل‌‌دادگی‌ست... ناخوش‌احوالی‌مان غم‌بادِ دل‌تنگی. لَنگِ مرهمیم بر زخم عاشقی؛ نه شفا. چشم‌انتظار پاقدمت... دیده به درگاهِ در سفیدشد. چاره‌ی مبتلا طبیب می‌داند؛ شرح ِ نسخه دواچی. درد از مرض که نیست. مردی‌کن و بیا.»
فتانه عزیز و
قاصدک اش که او هم کم از لانگ شات ندارد. داستانهای او را بارها و بارها می خوانم و هیچوقت از داستان هایش و نثرش سیر نمی شوم. در یک سر و هزار سودا و بعد از آن همیشه از مشتری های پر و پا قرص قاصدک بوده ام. خلاصه که به قاصدک ارادت خاصی دارم!
میکده کوهستانی که با وبلاگ او هم با سارا خاطرات زیادی داریم و همیشه از خواندنش مشعوف شده ایم و می شوم! از کوتاه نویسی هایش خوشم می آید. اندیشه اش را دوست دارم.
مطرود هم از وبلاگ های مورد علاقه ام بوده . او هم با این داستانهای یکی دو خطی اش همیشه من را جذب کرده. راستش همیشه به این مینیمال نویس ها حسودیم شده.
و
سرزمین رویایی که الحق نام با مسمایی دارد و همیشه داستان هایش من یکی را که به سرزمین رویایی می برد.
...
وبلاگهای خواندنی من زیادند و مطمئنم که بعد از اینکه این پست را در وبلاگم گذاشتم نامهای زیادی به ذهنم خواهد آمد که چرا آنها را نیاوردم. وبلاگ من خواننده هایش به انگشتان دو دست هم شاید نرسد وهمین همیشه اسباب خنده من و فرشاده. ولی هر دوستی که اتفاقی اینجا را خواند دعوت است به بازی مقدسین. چه بسا کسانی که نام بردم اصلا به اینجا سری نزنند.

Monday, June 9, 2008

حتی تو

گاهی چقدر دلم می خواهد که دلم برای هیچکس و هیچکس تنگ نشود، حتی برای تو دوست عزیز

Friday, June 6, 2008

و نادر ابراهیمی هم رفت



نه هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همۀ شادی ها آسانتر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد
نه هلیا... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کردو ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم .


خواب.تنها خواب هلیا!


دستمال های مرطوب تسکین دهندۀ دردهای بزگ نیستند.
اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا بسوی ایمان به تقدیر می راند.
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند .
شاید،شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم... نمیدانم


و نادر ابراهیمی نویسنده عزیزی که با کتابهای او زندگی کرده ام و هر کدام را بارها و بارها خوانده ام و بارها عشقشان شده ام هم رفت. و چه زود رفت این عزیز...
بار دیگر شهری که دوست می داشتم، چهل نامه کوتاه به همسرم و یک عاشقانه آرام و آتش بدون دود. دوستشان دارم و با آنها نادر ابراهیمی را دوست داشتم.

چقدر دلم برای نوشتنش تنگ خواهد شد.

Tuesday, May 13, 2008

دانشگاهم در آتش سوخت


خیلی غمگینم. خیلی.
ساختمان
دانشکده معماری و شهرسازی دانشگاه فنی دلفت که این چند سال آخر را در آن می گذراندم در آتش سوخت و دقایقی پیش فرو ریخت.
آتش از ساعت 9:15 صبح شروع شد و حدود ساعت شش و نیم بعد از ظهر ساختمان فرو ریخت. فقط ساختمان نبود که سوخت و فرو ریخت بلکه کلی از پروژه های یکی دو سال آخرم، پروژه های دانشجوهای دیکه، ماکت ها، اسناد، کتابها، و خیلی چیزهای با ارزش دیگه. وقتی فکر می کنم که کارهای استادهایی که سالها زحمت کشیده بودند دود شد و هوا رفت، کارهای دانشجویانی که مدتها روی پروژه های خودشون زحمت کشیده بودند و حتی مشغول پروژه های پایانی خودشون بودند خیلی غمگین میشم.
و ساختمان معماری برای ما پر بود از خاطرات خوب . از تک تک طبقات اون ساختمان تک تک امون خاطره داشتیم. از آتلیه هایی که یاد آور روزهای پر استرس ارائه کار بود تا شیطنتهامون تا زیر زمین دانشکده که بار دانشکده بود و یاد آور شبهای آبجوخوری و سالنهایی که نمایشگاههای مختلف رو به خودش دیده بود.
بچه هایی که رشته معماری درس خوندند می دونن من چی می گم. از فضای دانشگاه تا ما کتها و پروژه ها که از دست دادن هر کدوم چه دردی داره...
وقتی صحنه فرو ریختن ساختمون رو دیدم نه تنها اشکم هم فرو ریخت بلکه چیزی در درونم هم لرزید و فرو ریخت.
الان نمی تونم درست بنویسم. شاید بعدا بیشتر نوشتم.
عکس ها و فیلم فرو ریختن ساختمان رو در این لینکها میتونید ببینید.


http://www.nu.nl/slideshow/slideshowpopup.jsp?action=GetSlideshow&id=1564241


http://www.nuvideo.nl/home/video/show/13697

Thursday, April 10, 2008

Smirnoff

سرم را بلند می کنم. آستینم را بالا می زنم و به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم. نمی دانم اشتباه می کنم یا نه ولی اگر درست یادم باشد حداقل سه ساعتی هست که توی این کافه نشسته ام. مرد پشت پیشخوان با اشاره من می آید و می پرسد:

- همون سفارش قبلی؟

یادم نمی آید که سفارش قبلی ام چه بوده. نگاهی به میزم می اندازم. استکان کوچکی روی میز است. میگویم:

- آره همون قبلی. صورتحساب رو هم لطفا بیارین

برایم یک استکان دیگر می آورد. بوی ودکا در دماغم می پیچد. یک ضرب آن را سر می کشم و استکان را روی میز می گذارم.
با انگشترم بازی می کنم. در انگشتم می چرخانمش. از انگشتم درش میاورم و در انگشت اشاره میکنم. تنگ است. درش می آورم و دوباره در همان انگشت اولی می کنم. چقدر این انگشتر فیروزه را دوست دارم. سعی می کنم یادم بیاورم که کی و کجا آنرا خریدم. یادم میاید.

همچین هم مست نیستی ها دختر

ولی پس چرا هر چقدر فکر می کنم یادم نمیاید که کی و چطور به این کافه آمدم؟ حتی یادم نمیاید که چه نوشیده ام.

یعنی توی این چند ساعت فقط ودکا خوردم؟ چند تا؟

به مرد پشت پیشخوان اشاره می کنم که صورتحساب را می خواهم. فورا می آید و عذر خواهی می کند که صورتحساب را فراموش کرده بوده. تای کاغذ کوچک صورتحساب را باز می کنم. خیلی بیشتر از آن است که پیش خودم حساب کرده بودم. حتی نمیدانم که اینقدر پول توی کیفم دارم یا نه. در کیفم مشغول گشتن دنبال کیف پولم میشوم. مرد میرود. باز سعی می کنم یادم بیاورم که کی و چطور به این کافه آمدم.

بعد از کارم بود؟ نه بابا . امروز آخر هفته است. من که با این لباسها سر کار نمیرم که. خوب پس سر کار نبودم. پس اینجا چه غلطی می کنم؟

نمیفهمم. یادم نمیاید. اعصابم خورد می شود. به خودم فحش میدهم. تقویمم را توی کیفم می بینم. از روی آن می توانم بفهمم که امروز چند شنبه است و برنامه امروز من چه بوده. ولی مقاومت می کنم که توی آن را ببینم. می خواهم ذهن خودم را به کار بیندازم. می خواهم خودم به یاد بیاورم.

احمق جان پول یارو رو بده اول. از اینجا گورت رو گم کن بعد توی راه میتونی اونقدر به کله پوکت فشار بیاری تا یادت بیاد.

کیف پولم را در میاورم. پول ندارم. کیفم را بر میدارم و دم بار میروم و با کارت بانکیم پول نوشیدنیها را حساب می کنم و به بیرون میروم.
هوا سرد است و سعی می کنم سریع سمت ایستگاه قطار بروم. اگر سریع بروم قطار ده دقیقه دیگر را می توانم بگیرم و تا نیم ساعت دیگر خانه خواهم بود. قدمهایم را تند می کنم. تقریبا می دوم. به قطار می رسم و یک جای خالی در یک کوپه خلوت پیدا می کنم. کنار پنجره میشینم. قطار راه می افتد. روزنامه ای را که کنارم روی صندلی افتاده را بر میدارم و شروع به خواندن میکنم. بعد از خواندن تیتر بزرگ صفحه اول چشمم روی روز و تاریخ روزنامه می لغزد. سه شنبه 4 مارس 2008. سه شنبه؟

سه شنبه؟ امکان نداره...

چرا فکر میکردم آخر هفته است؟ چون یادم نمیاید که سر کار رفته باشم. چرا سر کار نرفتم؟ تقویمم. تقویمم را از کیفم در می آورم. آن را باز میکنم...

-مطمئنی؟
-مطمئن که خوب چه میدونم. فکر کنم اینطوری بهتر باشه.
-بعدش اذیت میشی ها. فکراتو کردی؟
-تو جای من بودی چیکار میکردی؟ کم بدبختی دارم؟ اینم میشه قوز بالا قوز. همین حالاشم شده. یکی می خواد هوای خودمو داشته باشه بابا.
-من که کاری ندارم. میگم فقط حواست باشه که چیکار میخوای بکنی. بعدا پشیمون نشی یه موقع.
-نه. فقط میتونی با من بیای. زنگ زدم برای سه شنبه دیگه قرار گذاشتم.
-آره چه ساعتیه؟
-دوازده و نیم. اگه نمیتونی هم مهم نیست،خودم میرم.
- نه بابا. معلومه که میام. تنها که نمیشه بری. معلوم نیست بعدش حالت چطوره. حالا چطور اینقده ضرب الاجلی؟
-همچین ضرب الاجلی هم نبوده. بیشتر از یه ماهه که میدونم. ولی خوب به تو نگفته بودم. یعنی به هیشکی نگفته بودم.
- یعنی اصلا نمیخوای بهش بگی؟ بعدا ناراحت میشه ها بفهمه.
- نه ، نمیذارم بفهمه. اینطوری بهتره.
-خوب شاید اون مخالف باشه.
-بابا واسه خودم هم سخت بود این تصمیم رو گرفتم. حالا به اونم بگم ممکنه بازم به شک بیفتم. بذار کلکشو بکنم بابا.
-خبلی خوب، عصبانی نشو. خوب نگو. خودت میدونی.
بلند میشوم و به سمت پنجره میروم. هوا مثل همیشه ابریست. میدانم که اگر بفهمد که به او نگفتم ناراحت میشود. ولی هرطور فکر میکنم میبینم اینطور بهتر است.
-برای خودشم بهتره. برای هر دومون
هر دومان؟
-چی میگی با خودت؟ خل شدی ها !
-من؟ نه... هنوز خل نشدم. میگم بیا بریم واسه امشب کلی مشروب بگیریم. یه ودکای با حال. مست کنیم.
-دیدی گفتم خل شدی
می خندد و من نمی فهمم چرا می خندد. عصبانی میشوم.
-فقط بلدی بزنی تو ذوق آدم. اه
-جقدر حساس شدی. بی جنبه. خوب بریم من که همیشه پایه ام
بغض میکنم و نمیدانم چرا
-میخوام گریه کنم. حالم بده
-من که میگم شاید باید با هم مشورت کنین. بابا آخه این که چیزی نیست که تنهایی تصمیم بگیری. شاید هنوز آماده نیستی
-نه نه همینطوری بهتره ولی نمیدونم چه ام شده. فکر کنم میخوام اونقدر مست کنم که هیچی نفهمم. هیچی. مستِ مست. عین قدیما. جقدر با هم مشروب میخوردیم. مثل همون موقعهامیخوام مست کنم و یه گوشه بیفتم و تا صبح عین جنازه بخوابم و هیچی نفهمم.
موبایلم زنگ می زند.

موبایلم زنگ می زند. قطع می شود و باز زنگ می زند. تقویم از دستم سر می خورد و جلوی پایم میفتد. خم می شوم برش دارم و باز موبایلم زنگ می زند. از گوشه کیفم پیدایش می کنم.

-بابا سکته کردم. معلومه کجایی؟ حالت خوبه؟
-الو...
-الو و زهر مار، کوفت. منو کشتی امروز. ده هزار بار زنگ زدم. مگه قرار نبود ساعت دوازده دم کلینیک باشی؟ از صبح تا حالا میدونی چند بار زنگ زدم؟ هزار تا فکر کردم...
-کلینیک؟

دوباره تقویمم را باز می کنم.

سه شنبه 4 مارس ساعت 12.30 قرار ک و ر ت ا ژ

صدای سوت قطار را میشنوم. درها بسته میشوند. این ایستگاه باید پیاده می شدم.



Sunday, April 6, 2008

هذیون

قبل از این پست دیگه ای گذاشتم که بعد فکر کردم شاید هر کسی جنبه خوندنش رو نداشته باشه، منم برش داشتم...
به همین سادگی...
حرف تازه ای هم نبود. یه داستان کوتاه خنده دار بود از احوال خودم...
شاید هم بهتر که برش داشتم که مگه چه فرقی می کنه حرفم رو بزنم یا نزنم؟ کی تا حالا فرقی کرده؟
به هر حال گفتم حالا که اون پست رو برداشتم یه چیزی جاش بذارم که همچین هم جاش خالی نباشه...
اگه هم رو حرفهام گرد یاس نشسته منو باید ببخشید که حالم از همه چی بده. نه کسی رو باور دارم که به قول "او" مشکل خودمه، نه چیزی رو.
از همه بازیهای دنیا هم دیگه حالم به هم میخوره. هیچ اسباب بازی دیگه تو دنیا نه برام هیجان داره نه دیگه دلم هیچ بازی و اسباب بازی میخواد. می خوام با هم بشینیم دو کلوم حرف حساب بزنیم. میشه؟

Monday, February 11, 2008

فاصله

خیلی وقته که از هم دورشدیم. دیگه نه تو حرفی برای گفتن به من داری نه من حرفی برای تو و با تو. اونقدر از هم دور شدیم که دیگه هیچ تصویری از تو توی شیشه که هیچ، پشت شیشه ها هم پیدا نیست. حس عجیبیه. اینکه اینقدر حسم بهت عمیقه و تو اینقدر دور، اینقدر دست نیافتنی. نه، نه! اصلا موضوع دست نیافتنی بودنت نیست، موضوع فاصله هاست که با خودش سردی میاره. و این انتخاب تو بود.پاش واستادم که خودت اینطور خواستی که لابد به صلاحت بود دیگه، نه؟ چون من که بار ها و بارها از این همه فاصله گفتم و نالیدم ولی خودت خواستی. تا حالا شده که به سرما عادت کنی؟ که شده، حتما هم شده. خاصیت آدمیه که اگه عادت نکنه میشکنه. و من هم دارم به این همه سرمایی که فاصله ها با خودشون آوردن عادت می کنم. تو هم که تکلیفت روشن بود. احتیاج به عادت نداری!...

Saturday, January 19, 2008

یکسال از پروازت گذشت

دیدمت پیراهن و شلوار سفید پوشیده بودی. دست خودم نبود، خنده ام گرفت. یه فحشی بهم دادی. گفتم تقصیر من نیست خیلی با مزه شدی توی این لباس، بهت سفید میاد. پرسیدم با خنده مگه کجا میخوای بری که سفید پوشیدی. گفتی احمق اومدم تو رو ببینم...
انگار اون موقع بود که فهمیدم یکسال نبودی. می خواستم بگم عزیز یکسال رو کجا بودی؟ پارسال قرار بود بیایی که خبر رفتنت را به من دادند. دیگه خواب و بیدار بودم. خیلی سعی کردم که باز به خواب برم و تو رو در اون لباس سفید ببینم. به خواب رفتم به شوق دیدنت ولی تو باز رفته بودی. باز پر کشیده بودی. باز نبودی.
دلم برات خیلی تنگه عزیز، خیلی.