Saturday, September 29, 2007

... مي روم

از دور ايستادم و نگاهت مي كنم. دردت را ميبينم. درد اينكه نمي فهمند تو را، غصه تنها ماندنت را، درد اتهام نابجا را...
اينجا؟ اين سر دنيا هم؟ اين درد از كجا مي آيد؟ صدايت را مي شنوم. به هركس مي رسي فرياد مي زني كه پس چه شد آنهمه ادعا. سرخوردگيت را مي بينم . مي خواهي قبل از آنكه حذفت كنند ، خودت را حذف كني. مي خواهي برگردي.
از دور ايستادم و نگاهت مي كنم. بايد زودتر از آنكه دير شود برگشت... اين را عقلت و دلت هر دو با هم گفتند.
خسته شده اي مي دانم. از اين همه دورويي و بي انصافي خسته شده اي. خسته؟ نه، دلت به هم مي خورد! كوله ات را روي زمين مي اندازي و سيگاري آتش مي زني.
از لابلاي دود هوس انگيز سيگار خودم را مي بينم. كوله ام را بر ميدارم و باز مي روم...