Saturday, August 30, 2008

بیداری

دیروز یه ایمیل از یه عزیز دوست داشتنی گرفتم که مدتی است ندیدمش. در میون کلماتش این چند کلمه ساعتها فکر من رو به خودش مشغول کرده بود:
" دلم برای خنده هات تنگ شده"
شاید از صبح تا شب که بخوام بخوابم دهها بار این جمله رو پیش خودم تکرار کردم
دلم برای خنده هات تنگ شده
دلم برای خنده هات تنگ شده
دلم برای خنده هات تنگ شده
.
.
.
و بعد کلمه " خنده هات" بود که بیش از بقبه برام پررنگتر شد.
این کلمات عین یه تلنگر بودند برام. تمام ذهنم رو گرفته بودند. احساس کردم که چقدر دل خودم برای خنده های خودم تنگ شده. چقدر اون خنده ها دور بودند.
نه اینکه بگم دیگه این روزها نمی خندم، نه. ولی میدونم که حداقل اگه خنده هام از اون موقع ها کمتر نشده باشه ولی جنسش فرق کرده.
دلم برای خنده های اون روزهام تنگ شده.
فقط خنده های از اون جنس می تونسته اونطور توی ذهن این عزیز جا بگیره که دلش براشون تنگ شده باشه. و این تلنگر بود که لیدا چی به سرت اومده؟؟؟؟ و این تلنگر بود که به یاد بیارم روزهایی رو که خیلی ها از خنده های من می گفتند. دلم برای اون روزها و خودم در اون روزها تنگ شد.


عزیزکم، امروز که از خواب پاشدم حس خوبی داشتم، حس آزادی . آزادی از تمام بندها و شرها. سبکتر از روزهای گذشته بیدار شدم و بعد از مدتها روح خودم رو لمس کردم و برق چشمانم رو در آینه دیدم و میدونم که صدای خنده خودم را بار دیگه خواهم شنید. همون خنده ای که تو و من دلمون براش تنگ شده.
نمی تونم بگم که مدیون تو هستم ولی ممنونتم که ناخواسته تلنگری به من زدی که شاید در غیر این صورت حالا حالا ها من به خودم نمی اومدم.
تو همیشه و همیشه به من لطف و محبت داشتی. بهترین ها رو برات می خوام.

3 comments:

Elina Azari said...

و همیشه در بیداری به سر ببری لیدا از ته دلم
میخوامت به مولا

Sara said...

لیدایی، خیلی خوشحالم! خوشحالم که دوباره می خواهی مثل اون قدیما بخندی! من هم دلم برای خنده های تو و خودم تنگ شده! یادته اون شب روتردام؟
متفکران

دوستت دارم
همیشه بخندی

mehrangiz said...

سلام دوباره به لیدای گلم خیلی خوشحالم که میتوانم باهات ارتباط برقرار کنم .خوشحالم که میخوای به همه چیزهای دنیای بخندی چون آخرش می بینی اگه نخندی کلاه سرت رفته .مواظب خودت باش هزار تا بوس.