Friday, April 13, 2007

...

وقتی آمدم نبودی. همیشه هر وقت می آمدم نبودی. رفته بودی؟ اصلا آمده بودی؟ ولی بویت را که حس می کنم هنوز. میدانم که بودی. اما کاش وقتی روز سیاه میشد هم میماندی. من که آمدم . مگه نمی بینی؟
ساعتم را گم کرده ام. حتی شاید عینکم را هم. همه چیز خاکستریست. نه سفید، نه سیاه. اما تو نیستی.
بخار روی آینه نشانه بودن تو است.
بودن. بودن مصدر نیست. گذشته است و تو گذشته ای.
هان؟
کاش ساعتم را قبل از گم کردن می خواباندم. کاش ساعتم را روی سفیدی می خواباندم که به سیاهی نرسیم.
هان؟ صدایم می کنی؟
من که هستم. همینجا. مگه نمی بینی؟ پس تو بیا.
باید بگردم. موهایت را کجا شانه کردی؟ یک تارش هم کافیست. فندکم کو؟

Monday, April 9, 2007

سه

تا بوده همین بوده، دوست عزیز. عزیزان میان و چندی هستن و بعد میرن.گاه میرن و به ابدیت میرسن. کاریش نمیشه کرد. رسم زمانه همین بوده. رفتگان خاطره میشن و در خاطر ما حک میشن. ولی خوبه که تو هستی. خیلی خوبه که تو هستی. میخوام تا آخر دنیا از بودنت لذت ببرم . دنیای منی و آخر دنیای من تا زمانیه که تو هستی. و میدانم که هستی، خواهی بود. ایمان دارم که خواهی ماند.
کاش بدانی که چه لذتی را به زندگی من آوردی. لذتی که بدون تو میسر نبود. آنچه در توانم دارم را به پایت میریزم که تو هم با من طعم خوش لذت را بچشی. که کاش بدانی چقدر لیاقتش را داری.
پس بمان، برای همیشه بمان. بمان که با هم تا آخر دنیا بریم. دوست خوب من.

Sunday, April 8, 2007

دو

زندگی را دوست دارم. زندگی را با تو دوست دارم. با تو که امیدی، عشقی، زیبایی.
میخوام که زندگی را دوست داشته باشم. راحتت کنم میخوام این زندگی تخماتیک رو دوست داشته باشم. و میخوام که باشی، بی چک و چونه.اونقدر باشی که به هم عادت نکنیم. اونقدر باشی که برای هم باشیم. میگی هستی ولی نیستی عزیز. خیلی دوری. زندگی رو با دوری تو دوست دارم.

Thursday, April 5, 2007

یک

دلم میخواد برم . برم یه جای دور. جایی که نه سرزنشی باشه، نه زخم زبونی، نه دروغی، نه دورویی...
گاهی دیگه واقعا میبرم، دلم می گیره. شاید به قول یکی دچار پریود مغزی شدم. ولی هر چی هست مزخرفه. حس میکنم هیچی به جلو پیش نمیره. اگر هم میره با دروغ پیش میره.
فکر کنم احتیاج به یه سفر دارم. یه چند روزی از همه دور باشم. شایدم یه چند روزی خودم رو گم و گور کنم.
با من میای؟؟؟؟؟؟