...
وقتی آمدم نبودی. همیشه هر وقت می آمدم نبودی. رفته بودی؟ اصلا آمده بودی؟ ولی بویت را که حس می کنم هنوز. میدانم که بودی. اما کاش وقتی روز سیاه میشد هم میماندی. من که آمدم . مگه نمی بینی؟
ساعتم را گم کرده ام. حتی شاید عینکم را هم. همه چیز خاکستریست. نه سفید، نه سیاه. اما تو نیستی.
بخار روی آینه نشانه بودن تو است.
بودن. بودن مصدر نیست. گذشته است و تو گذشته ای.
هان؟
کاش ساعتم را قبل از گم کردن می خواباندم. کاش ساعتم را روی سفیدی می خواباندم که به سیاهی نرسیم.
هان؟ صدایم می کنی؟
من که هستم. همینجا. مگه نمی بینی؟ پس تو بیا.
باید بگردم. موهایت را کجا شانه کردی؟ یک تارش هم کافیست. فندکم کو؟