Monday, December 17, 2007

...كاش دروغ نبود

توي ميدون هفت تير سوار يكي از اين خطي ها شدم. چهار مسافر كه تكميل شد ماشين راه افتاد. من عقب كنار پنجره بودم، دو تا آقا كنارم نشسته بودن و يه آقاي ديگه جلو. يه مقدار كه راه افتاديم موبايل اون آقايي كه كنار اون يكي پنجره بود زنگ زد و...
" ... حاج آقا بد بخت شدم. بيچاره شدم. بچه ام داره از دستم ميره..."
گوشهام تيز شد كه جريان چيه.
" ... هيچي حاج اقا بردنش بيمارستان، دكتر ميگه اگه نجنبيم كاسه چشمش خالي ميشه. ولي واسه عملش يه آمپول ميخوان. گفتن كه خودم بايد تهيه كنم و تا اون آمپول نباشه عملش نمي كنن. رفتم داروخانه سيزده ابان ميگه آمپوله ميشه نود هزار تومن. منم حاج آقا بيشتر از شصت و پنج تومن نداشتم. هر چي به خانمه التماس كردم كه تو رو خدا. بيا اين موبايلم. اين كيفم، اين كتم، ... فبول نكرد..."
داشتم ديوونه ميشدم. چيكار بايد مي كردم. اشك مي ريختم به حال اون مرد و دختر كوچولوش كه زندگيشون دست يه مشت آدمي افتاده بود كه واسه درد مردم، واسه نداري مردم ككشون هم نمي گزه و در عين حال داشتم حساب مي كردم كه اين مرد بيست و پنج هزار تومن كم داره و من خيلي اگه پول تو كيفم باشه اين آخر شبي، بعد از اينكه همه پولهام رو كل روز دادم به تاكسي، هله هوله، كتاب و سيزده جفت جوراب كه از دست پسر بچه ها تو خيابون خريدم، پونزده تومنه.
" نه حاج آقا قربونتون برم. شما كه تا به تهران برسين صبح شده. ديگه چاره اي نيست ميرم جاجرود پول ميارم. دعا كنيد. الو... الو..."
تلفن قطع شده بود. پرسيدم از مرد كه چي شده در حاليكه مثل ابر بهار اشك مي ريختم. گفت كه دختر چهار ساله ش داشته بازي مي كرده و گويا يه چنگال تو دستش بوده و مي خوره زمين و چنگال ميره تو چشمش. جيگرم ريش شد. داشت بقيه داستان رو كه من از مكالمه تلفنيش متوجه شده بودم تعريف مي كرد و من داشتم تو دلم به همه چي لعنت مي فرستادم. به اين سيتم كثيف. از خودم به خاطر اين رفاهي كه اين ور دنيا داريم شرمنده بودم. اينكه اينور جون آدمها و خود آدمها چقدر با ارزشه و اونجا توي ايران چقدر جون آدم بي ارزش. اعصابم خورد بود كه مردم مملكتم توي چه بد بختي دارن دست و پا ميزنن. مرد بيچاره گريه مي كرد و داستان رو تعريف ميكرد و بعد رو كرد به راننده.
" جناب چقدر مي گيري تا جاجرود ببري؟"
" من ماشينم خرابه. جاجرود نميرم."
ديگه داشتم مي تركيدم كه بابا بي رحم چرا اين بنده خدا رو نمي بري. فكر كردم كه به سر مردم ما چي اومده كه ديگه درد بقيه كسي رو درد نمياره. چطور مردم اينقدر سنگ شدن،‌كه تو همين لحظه مردي كه وسط نشسته بود دست كرد تو اين جيب و اون جيب و يه ذسته پول داد دست اون مرد و گفت بگير آقا، اين رو داشته باش،‌اينم كارت من، دفتر من همينجاست. هر وقت داشتي بيار بده. اصلا باورم نمي شد. ميخواستم اين فرشته رو بگيرم ببوسم. بغلش كنم. اون مرد بيچاره نمي دونست چه جوري تشكر كنه. و فرشته فقط بهش گفت كه نگران نباش و به جاي اين زودتر برگرد داروخانه.
بعد از اينكه اون دو مسافر پياده شدن راننده و مسافري كه جلو نشسته بودن مدتي با هم بحث مي كردن.راننده مي گفت از كجا معلوم داستان راست بوده باشه و مسافر از انسانيت اون مرد ميگفت كه كمك كرده. ديگه برام مهم نبود. مهم اين بود كه اون دختر كوچولو نجات پيدا مي كرد و اينكه هنوز انسانيت زنده است.
....
چند روز بعد با دو دوست كه توي اون مدت توي ايران باهاشون آشنا شده بوم قدم ميزديم. يكي اشون داشت تعريف مي كرد كه ديروز حال خواهرش خيلي بد بوده.
" اومد خونه به همه چي و خودش داشت فحش ميداد، كه چرا من به اون مرد كمك نكردم. آخه حالا سر دختر كوچولوش چه بلايي مياد... بيچاره پول آمپول عمل چشم دخترش رو نداشته. دختر چهار ساله اش مي خوره زمين..."
حرفش رو قطع كردم كه " نگو، تو رو خدا نگو كه يه چنگال دست اون بچه بوده..."
ديگه نميتونستم قدم از قدم بردارم...

-ازخاطرات سفر دسامبر پارسال به ايران بعد از شش سال....

Saturday, December 15, 2007

حذف

ای وای و صد ای وای از اینهمه نا مردی.
حالت تهوع از اینهمه دروغ و نا مردی داره منو میکشه.
خوشحال میشید که دارید منو میکشید؟ بشید. چه اهمیتی داره؟ خوشحالی یا ناراحتی شما دیگه چه اهمیتی داره؟
مهم این بود که ارزشی که براتون قائل بودم رو دیگه نیستم. میدونم براتون اهمیتی نداره. چی براتون اهمیت داشت؟ جز درد آوردن؟ جز نارو زدن؟
حالا بر فرض هم که به قصدتون رسیدین. بر فرض که تنهایی ما رو هم دیدین، ارضا میشین؟ بخدا که امثال شما به هیچ چیز راضی نیستین. فقط حس تسلط شما رو به مرز ارضا میرسونه. بیایید ! من از همه صحنه ها حذف. راضی شدید؟ سعی کنید پس ارضا شدنتون را با بلند ترین صدایی که در خود سراغ دارید به گوش همه برسونید. به لذت بیشترتون کمک میکنه.من از همه صحنه ها حذف. دیگر چه می خواهید؟ دیگر چیزی هم مانده مگر؟ آخ که کاش راضی باشید...

Tuesday, November 27, 2007

مرگ بر كينه
بغض را با لبخندي به خاك ميسپارم
دستانم را بفشار...

Saturday, September 29, 2007

... مي روم

از دور ايستادم و نگاهت مي كنم. دردت را ميبينم. درد اينكه نمي فهمند تو را، غصه تنها ماندنت را، درد اتهام نابجا را...
اينجا؟ اين سر دنيا هم؟ اين درد از كجا مي آيد؟ صدايت را مي شنوم. به هركس مي رسي فرياد مي زني كه پس چه شد آنهمه ادعا. سرخوردگيت را مي بينم . مي خواهي قبل از آنكه حذفت كنند ، خودت را حذف كني. مي خواهي برگردي.
از دور ايستادم و نگاهت مي كنم. بايد زودتر از آنكه دير شود برگشت... اين را عقلت و دلت هر دو با هم گفتند.
خسته شده اي مي دانم. از اين همه دورويي و بي انصافي خسته شده اي. خسته؟ نه، دلت به هم مي خورد! كوله ات را روي زمين مي اندازي و سيگاري آتش مي زني.
از لابلاي دود هوس انگيز سيگار خودم را مي بينم. كوله ام را بر ميدارم و باز مي روم...

Tuesday, August 14, 2007

عزيز ترين ، زادروزت مبارك

نزديك به يك سال پيش بهترين هديه زندگيم رو گرفتم. هديه اي كه به خواب هم نمي ديدم. بعضي وقتها فكر مي كنم كه من لياقتش رو ندارم. عزيز ، آمدن تو به زندگي من بهترين هديه اي بود كه توي زندگيم گرفتم. شيرين ترين ، زيبا ترين ، موندگار ترين لحظه ها رو به زندگي من آوردي . و حالا در زادروز تو من چه هديه اي مي تونم به تو بدم. به تو كه خوبتريني، مهربونتريني، زيبا تريني، پاره تنمي، زندگيمي، نفسمي. چي مي تونم پيشكش تو كنم؟ بدون فقط شيرينترين لحظه ها رو برات آرزو مي كنم. بدون اونچه كه بهترينه توي دنيا رو براي تو مي خوام. بدون كه لياقتت زيباترين هاست توي دنيا.

تولدت مبارك خوبترين!

Thursday, August 9, 2007

ساعت چنده؟

به من خيره شده بود و حرف مي زد. زل زل توي چشمهاي من نگاه مي كرد،‌ولي مطمئن بودم كه منو نمي بينه. فرسنگها دورتر از منو مي ديد. به دوري همون گذشته. واقعا دور بود؟
وقتي حرف مي زد گوله اشكي از گوشه چشمش به آرومي به پايين مي لغزيد. صورتش مثل سنگ بود و هيچ حسي رو نشون نمي داد. فقط ابروهاش گاهي خيلي كوتاه به هم نزديك مي شد و بعد دوباره با همون صورت سنگي و اشك ماسيده به صورت حرفش رو ادامه ميداد.
"...مثل حيووناي درنده و وحشي نگاه مي كرد. شايد هم مثل جلاد ها. فقط ميدونم كه با تمام سلولهاي تنم سعي مي كردم نفس بكشم ولي نميشد. مي خواستم مقابله كنم. مي خواستم به صورتش تف بندازم، ولي اونقدر بدبخت و ترسو بود كه از ترس اينكه مبادا تف بندازم يا جيغ بزنم، دستش رو محكم روي دهنم فشار ميداد. تصور كن، نه مي توني نفس بكشي نه مي توني فرياد بزني نه مي توني تنفرت رو با آب دهن به روش پرتاب كني. هيچ كاري از دستت بر نمياد ولي تا آخرين لحظه به انتظار معجزه اي. احمقانه ست."
مي خنده. نه بلند. بيشتر شبيه پوزخند.
"...يه لحظه بعد احساس مي كني داري پاره مي شي. تمام وجودت رو منقبض مي كني . احساس مي كني اينطوري مي توني جلوي پاره شدنت رو بگيري، ولي بدتره. درد جيگرت رو سوراخ مي كنه. مغزت تير مي كشه. چشمات رو مي بندي و سعي مي كني تمركز كني. انرژيت رو جمع مي كني كه از خودت دورش كني. اونوقت متوجه مي شه وبا اون دست آزادش بهت سيلي مي زنه و بهت بيشتر فشار مي آره..."
به خودم كه ميام، مي بينم خودم رو جمع كردم و مچاله شدم. انگار كه هيچ كلمه اي رو نمي شناسم. لال شدم. چي مي تونستم بگم. سكوت مسخره اي بود. دلم مي خواست زودتر تمام مي شد. حرفهاش رو مي زد و مي رفت. دل و رودهام به هم مي خورد. ولي بايد مي نشستم و مي گذاشتم خالي بشه. بايد چند كلمه اي پيدا مي كردم تا آرومش كنم. كه بدونه ميخوام بفهممش،‌يا نه ، مي فهممش. پاشدم و يه ليوان آب براش آوردم.
وقتي يرگشتم داشت حرف مي زد. با خودش؟
"... ديگه فقط منتظر مي موني تا تموم بشه، كه خلاص بشي، كه بتوني نفس بكشي، حتي فرياد هم نه. نفس. مي دوني كه بالاخره تموم مي شه ،‌ولي كي؟ و وقتي تموم ميشه بالا مياري. نفست بيشتر بند مياد. اونقدر سرفه مي كني و بالا مياري كه استفراغت با خون قاطي مي شه. فكر مي كردي اگه تموم بشه ديگه جون نداري. ولي من داشتم. اونقدر كه همه ش رو جمع كردم و شروع به دويدن كردم تو كوچه و به هر كجا كه نمي دونم كجا بود. مي خواستم تا اون سر دنيا بدوم،‌تا اونجايي كه بوي اين كثافت به مشامم نرسه. ولي اين اولشه. بعد درد از پا مي ندازتت و مثل جنازه مي افتي."
دستش رو لاي پاهاش گذاشته بود و فشار مي داد. مي پرسم: " ساعت چنده؟ كاري مي تونم برات بكنم؟" بغض گلوم رو گرفته و صدام در نمياد. وقتي صورت سنگي اون رو مي بينم، جرات نمي كنم بذارم اشكم سرازير بشه. خيلي آروم گفت: " نه، ساعت چنده؟ بايد برم. ممنون از امروز." كيفش رو برداشت و خداحافظي كرد و رفت.
دقيقه هاست يا ساعتها كه نشسته ام و به جاي خالي اش خيره شدم. احساس مي كنم جگرم از درد داره مي سوزه و مغزم تير مي كشه. چقدر اين درد آشناست.

Sunday, July 22, 2007

تا به كي؟

سعید مرتضوی امروز در گفتگو با خبرگزاری فارس خبر از اعدام 16 نفر از 20 نفری داده است كه پیش از این سخنگوی قوه قضاییه از صدور حكم اعدام‌ آنان سخن گفته بود.

يه چند دقيقه است كه اين خبر رو خوندم. حالم خيلي منقلبه. چرا هيچكاري نمي كنيم؟ ما كه تك تك امون كلي ادعا داريم. پس چرا ساكت نشستيم؟ تا كي بايد شاهد اينهمه بي عدالتي باشيم؟ چرا اين حيوونها رو كه به اسم اسلام و دفاع از عنف و هر مزخرف ديگه هر غلطي دلشون مي خواد مي كنند رو رسوا نمي كنيم؟ چرا فرياد نمي زنيم؟ چرا بر نميخيزيم؟ آخه پس مرزهاي ما كجاست؟ تا به كي اعدام؟ تا به كي سنگسار؟ تا به كي زندان؟ تا به كي بي عدالتي بنام اسلام؟ اگه امروز برنخيزيم پس كي؟

Thursday, June 21, 2007

لا مصب عین ترک اعتیاد میمونه. حد اقل تا اون حدی که شنیدم و تو فیلمها دیدم. آدم بد جوری کلافه است. همه اش دنبال یه چیزی می گرده. دور خودش می چرخه. نه که ندونه دنبال چیه، میدونه ولی می خواد حواسش رو پرت کنه. صد بار هم به خودش می گه عجب غلطی کردم. این دیگه چه قراری بود با خودم گذاشتم.ولی عین ترک اعتیاد باید به آینده روشنش فکر کنی.
لابد قراره اینجوری یه سری چیزا درست شه دیگه ، نه؟

Wednesday, May 23, 2007

اینجا کشور من است؟

هنوز سایه رعب و وحشت را در آن میبینم. هنوز ترسهایم کهنه نشده اند. خشم و نفرت و ترس را از خیلی سال پیش به یاد می آورم. از زمانی که سن و سالی نداشتم و آنرا در چشم پدر و مادرم میدیدم زمانیکه وقت و بیوقت به خانمان میریختند و آرامشمان را ازمان کرفته بودند، از زمانیکه آن دژخیمان دوستان خواهرم را ، حتی هلن را که باردار بود وچه خوشگل بود این هلن، اعدام کردند. زمانیکه ته پارک ساعی صدای فریاد کسانی رو میشنیدیم که زیر شلاقهای جلادان ضجه میزدند و تا هفته ها خوابمان نمی برد، وقتی دوست کردم و پدر و مادرش را دیدم که چطورکتک خوردند از آن وحشیان. از آن زمانها خشونت را لمس کردم، ترس را و انزجار را. از آن زمانها سالها گذشته. ولی چطور شد که اینهمه ظلم را تاب آوردیم؟ چطور شد که اینهمه وقیح شدند؟ وقیح تر از هر دورانی؟ چطور بوی این گندابی که کشورمان را برداشته خفه مان نمیکند؟ پس کی بر میخیزیم؟

تمام این چند روز آنقدر عصبانی بودم که نمیدانستم چه بگویم و چه بنویسم. هنوز هم با بیان خشمم سبک نشدم. باید کاری کرد.

Tuesday, May 15, 2007

دلتنگیهام

دلم برای خونه ای که توش دنیا اومدم تنگ شده. دلم میخواد برگردم اونجا. هم خودم، هم زمان. ولی نمیشه . دیگه نمیشه. اون خونه رو خراب کردن. چند ماه پیش رفتم سراغش و نبود. جاش یه خونه دیگه بود. همه خونه های همسایه هامون سر جاش بود الا خونه ما. جای اون خونه ناز دو طبقه حالا یه ساختمون سه چهار طبقه بود بدون هیچ خاطره ای. وقتی دیدم گریه ام گرفت. دست خودم نبود. کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد. کاش می شد زمان به اون قدیما برگرده. نه که دوران کودکیم پر از خوشی بوده باشه، نه. ولی یه جور دیگه بود. خاطرات بد هم زیاد دارم از بچگیام. ولی یه جور دیگه بود. دلم برای تمام سوراخ سنبه های اون خونه تنگ شده. برای اون حوض وسط حیاطمون. برای بنفشه دوستی که فقط از پنجره باهاش حرف می زدم. برای اون یکی دوستم ، آرزو که با گیلدا خواهرم از خونشون شکلاتهای خوشمزه بدزدیم. برای اینکه خونواده همه دور هم جمع باشیم و سر یه سفره بشینیم. اصلا دلم برای بچگیم تنگ شده. که دنیام بازی باشه ، که تو ظهر گرم تابستون با گیلدا پاهامون رو تو حوض خیس کنیم و اونقدر دور حوض بدویم که دیگه جای پاهامون خیس نباشه. که دنیام کتاب شعری باشه که هنوز مدرسه نمی رفتم و اونو از حفظ می خوندم.
آی بچه های خیلی خوب
این قصه رو گوش کنید
گوشاتونو تیز کنید
چشاتونو باز کنید
این طرفو نگاه کنین
اون طرفو نگاه کنین
اینو اونو نگاه کنین
خوب و بد و سوا کنین
.
.
.
نمیخوام، نمیخوام بزرگ باشم. این دنیا رو دوست ندارم. این دنیا رو ، اینجوری دوست ندارم. این دنیا زیادی جدیه برای من.
آقا این دنیای جدی رو دوست ندارم...

Friday, May 11, 2007

التماس دعا

یادم نمیاد تو زندگیم حالم اینجوری بوده باشه. دارم از دلشوره و نگرانی می میرم. اونایی که قضیه رو میدونن، میدونن من چی می گم. حالم رو میفهمن. ولی کار خوبه. تو رادیو استرس باعث میشه آدم حد اقل دردهای دیگه اش یه ذره کمرنگ تر بشن. از همه اونایی که تو این روز ها با منن چه تو وبلاگ چه تو دنیای واقعی ممنون. ولی تو رو خدا دعا یادتون نره. دستم از همه چی کوتاهه. با من باشید.

Monday, May 7, 2007

...

دیگه نمی دونم به چی اعتقاد دارم. گاهی آدم بد جوری مستاصل میشه و دنبال یه دست آویز می گرده. اگه از همتون بخوام برام دعا کنید، می کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Wednesday, May 2, 2007

بازی

نشسستی زل زل تو چشمام نگاه میکنی که چی؟ نشستی روبروم خیره شدی تو چشمام، چی می خوای؟
میگی دوستم داری؟ خوب داری که داری. چه اهمیتی داره؟ خوب منم میگم عاشقتم. خوب که چی؟ چه فرقی می کنه؟
به چشمات خیره میشم. می خوام که نبینم ولی می بینم. گاهی چشمات یه برق کوچولویی می زنه. یادم میاد که عاشق اون برق چشماتم. یادم میاد که بهت گفتم عاشق نگاهتم. ولی خوب که چی؟
میگی برات می میرم. برات می مونم. خنده ام می گیره ، وقتی اینا رو میگی. قلقلکم میاد، خوشم میاد. بهت می گم من بیشتر. تو نمی خندی. لجم می گیره. یاد اون بازی مسخره می افتم تو بچگیام. مسابقه میدادیم که تو چشمای همدیگه نگاه کنیم. نه پلک بزنیم ، نه بخندیم. و من زودتر از اینکه پلک بزنم خنده ام می گرفت. همیشه تو این بازی می باختم و چقدر لجم می گرفت.
چقدر لجم می گیره و تو نمی خندی. می خوام بهت بگم اینا همه اش یه بازیه، یه شوخیه ، یه دروغه. تو نمی خندی. فقط زل زل تو چشمام نگاه می کنی. هیپنوتیزم می شم. چشمام سنگین می شه. خوابم می بره.
صدای قیژ قیژ در بیدارم می کنه. پا میشم. نیستی. رفتی. دلم هری می ریزه. می ترسم. می خندم. گریه می کنم. داد میزنم که همه اش شوخی بود ، بازی بود. صدات می زنم ولی صدای خودم رو نمی شنوم. صدای من نیست...
دور خودم می چرخم. دور اتاق می چرخم. می خندم. یه لحظه توی آینه خودم رو می بینم و می خندم و باز می چرخم.
تصویری که دیدم جلوی چشمام تکرار میشه. بر میگردم توی آینه رو نگاه می کنم. خودم رو نمی بینم. تو رو می بینم. من نیستم. من تو شدم یا تو من؟ چه اهمیتی داره؟
می خندم. فریاد می زنم. عاشقتم. برات می میرم. حالا دیگه با منی تا آخر دنیا. با من و در من.

Friday, April 13, 2007

...

وقتی آمدم نبودی. همیشه هر وقت می آمدم نبودی. رفته بودی؟ اصلا آمده بودی؟ ولی بویت را که حس می کنم هنوز. میدانم که بودی. اما کاش وقتی روز سیاه میشد هم میماندی. من که آمدم . مگه نمی بینی؟
ساعتم را گم کرده ام. حتی شاید عینکم را هم. همه چیز خاکستریست. نه سفید، نه سیاه. اما تو نیستی.
بخار روی آینه نشانه بودن تو است.
بودن. بودن مصدر نیست. گذشته است و تو گذشته ای.
هان؟
کاش ساعتم را قبل از گم کردن می خواباندم. کاش ساعتم را روی سفیدی می خواباندم که به سیاهی نرسیم.
هان؟ صدایم می کنی؟
من که هستم. همینجا. مگه نمی بینی؟ پس تو بیا.
باید بگردم. موهایت را کجا شانه کردی؟ یک تارش هم کافیست. فندکم کو؟

Monday, April 9, 2007

سه

تا بوده همین بوده، دوست عزیز. عزیزان میان و چندی هستن و بعد میرن.گاه میرن و به ابدیت میرسن. کاریش نمیشه کرد. رسم زمانه همین بوده. رفتگان خاطره میشن و در خاطر ما حک میشن. ولی خوبه که تو هستی. خیلی خوبه که تو هستی. میخوام تا آخر دنیا از بودنت لذت ببرم . دنیای منی و آخر دنیای من تا زمانیه که تو هستی. و میدانم که هستی، خواهی بود. ایمان دارم که خواهی ماند.
کاش بدانی که چه لذتی را به زندگی من آوردی. لذتی که بدون تو میسر نبود. آنچه در توانم دارم را به پایت میریزم که تو هم با من طعم خوش لذت را بچشی. که کاش بدانی چقدر لیاقتش را داری.
پس بمان، برای همیشه بمان. بمان که با هم تا آخر دنیا بریم. دوست خوب من.

Sunday, April 8, 2007

دو

زندگی را دوست دارم. زندگی را با تو دوست دارم. با تو که امیدی، عشقی، زیبایی.
میخوام که زندگی را دوست داشته باشم. راحتت کنم میخوام این زندگی تخماتیک رو دوست داشته باشم. و میخوام که باشی، بی چک و چونه.اونقدر باشی که به هم عادت نکنیم. اونقدر باشی که برای هم باشیم. میگی هستی ولی نیستی عزیز. خیلی دوری. زندگی رو با دوری تو دوست دارم.

Thursday, April 5, 2007

یک

دلم میخواد برم . برم یه جای دور. جایی که نه سرزنشی باشه، نه زخم زبونی، نه دروغی، نه دورویی...
گاهی دیگه واقعا میبرم، دلم می گیره. شاید به قول یکی دچار پریود مغزی شدم. ولی هر چی هست مزخرفه. حس میکنم هیچی به جلو پیش نمیره. اگر هم میره با دروغ پیش میره.
فکر کنم احتیاج به یه سفر دارم. یه چند روزی از همه دور باشم. شایدم یه چند روزی خودم رو گم و گور کنم.
با من میای؟؟؟؟؟؟

Wednesday, March 21, 2007

!نوروز مبارک



اینم از هفت سین ما در رادیو زمانه.هنوز در زمانه هستم و سال رو همینجا با بچه ها تحویل می کنم. چیزی دیگه نمونده. هیجان خوبی دارم. به دلم افتاده که امسال سال خوبی خواهد بود. باز هم برای تمااااااااااااااااااااااام عزیزانم بهترین و زیبا ترین ها رو آرزو دارم. سالی پر از شادی، سلامتی، موفقیت و عشق. همتون رو خیلی دوست دارم. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنید. البته خوب بعضی ها رو یه خورده بیشتر!!!!!!!!

Monday, March 19, 2007

خونه تکونی

داره بهار و عید از راه میرسه و من هنوز خونه تکونی نکردم. قصدشم ندارم. میدونم با خونه تکونی چیزهایی پیدا میشه که ترجیح می دم همینطور گم بمونن و خاک بخورن. کلی خاطرات...
ولی چه خونه تکونی بکنم چه نکنم، عید همیشه یادآور یه سری چیزها بوده برام. یاد آور کوچ عزیزانم. تقریبا تا مدتها هر سال یکی . نمی دونم چرا همیشه توی عید می رفتن. برای همین عید شده برام یادآور تنهایی .
ولی عید بچگی هامو دوست دارم ، از اون موقع ها نه رفتنی رو به خاطر میارم نه تنهایی و نه جنگی.
جنگ...
توی از کرخه تا راین می گفت: کثیف تر از جنگ دیگه واژه ای هست؟ و جواب میداد : آره، صلح. تا زمانیکه تعریف از جنگ مشخص نباشه هر واژه ای میتونه هم خوب باشه هم کثیف...
از چهار سال پیش تا حالا هر نوروزی که میرسه یاد جنگ رو با خودش میاره. بوی توحش، بوی تجاوز، بوی جنایت و بی شرمی. از خاطرم نخواهد رفت شب عیدی که پای تلویزیون شاهد شروع حمله بیشرمانه آمریکا و همدستانش به عراق بودم. اشک می ریختم و وجودم پر از نفرت شده بود. دیشب که با
لیلی نیکو نظر مصاحبه می کردم ، خوب می گفت که ما دم عیدی مشغول خرید عیدیم ولی اونور دنیا دارن چه نقشه هایی برامون می کشن. بهش گفتم آره ولی مردم ما به همین چیزها دلخوشن.
اینو گفتم ولی خودم ته دلم داشت می لرزید...
ولی امسال هم پر از اتفاقات بد و خوب بود، برای خودم. سراغ بدهاش نمیرم فقط میگم که جای
امیر عزیز این نوروز و نوروزهای دیگه خیلی خالی خواهد بود. براش آرزوی آرامش دارم. ولی امسال سال پیدا کردن دوستهای خیلی خوب هم بود. همشون برام یه جورایی عزیز شدن و امیدوارم که همه عزیزانم یکی از بهترین بهاران زندگیشون رو در پیش رو داشته باشن.
باید بگم که نوروز امسال برام متفاوت خواهد بود و بر خلاف چند سال گذشته بیشتر بوی عید میده، اونم به خاطر اینکه با هفت ساعت برنامه نوروزی، سال رو در
زمانه تحویل خواهم کرد.
ولی به یاد تک تک عزیزان خواهم بود و به یاد خیلی ها. به یاد اونهایی که بیمارن ، اونهایی که در بندند، اونهایی که قربانی جنگ و ستم شدن و به یاد تمام مبارزین دنیا. دم تحویل سال آرزوی نوروزهای پر از صلح و آرامش و برچیدن هر گونه فشار و جنگ و خونریزی رو خواهم کرد. با آرزوی داشتن سالهایی پر از عشق برای همه خوبان.

Tuesday, March 13, 2007

خواب

آمد و رفت. مثل یه خواب بود ولی یه خواب سبک که خیلی زود تموم شد. خیلی زود از این خواب ناز بیدار شدیم.
هنوز مست این خوابم. هنوز تنم از این خواب کرخته...
دوستی امروز خوب میگفت که رفتن بهتر از ماندنه. درد اونی که میمونه خیلی بیشتر از اونیه که میره. و حالا او رفته و من موندم.
نمی خوام مستی این خواب با هیچی بپره.میمونم تا این خواب باز به سراغم بیاد حتی اگه باز به همین کوتاهی باشه.

Thursday, March 8, 2007

....لحظه دیدار نزدیک است

یه عزیزی داره میاد. نمی تونم بگم چقدر خوشحالم. خیلی منتظر چنین لحظه ای بودم. باورم نمیشه...

Thursday, March 1, 2007

هذیون

تب دارم. خیلی هم تب دارم.
حالم خوش نیست. حالم اصلا خوش نیست.
نمیدونم. دیگه نمیدونم چند روز شده. چهل؟
دلم میخواد تا ته دنیا باور کنم که اینا همش دروغ بوده. یه بازی.
یه روز تو خیابون از پشت میپری و با دستات جلوی چشمام رو میگیری. اگه هر وقت اینجوری از پشت سر جلوی چشمام گرفته بشه می دونم تویی. بعد برمی گردم. با هم می خندیم. خیلی می خندیم. همون جا یادم می ره که اینهمه وقت نبودی.
میدونم یه یکشنبه ای میای و زنگ خونه ام رو میزنی. یک شنبه ها همیشه خونه می مونم. بمونم؟
حالم باز خوب نیست. تب دارم. نمیدونم چی دارم می گم. چرا می دونم. میگم منتظر می مونم....
امروز باز قاطی کردم. ولی جای نگرانی نیست. خوب میشم...

Monday, February 19, 2007

...سی روزه

یک ماه گذشت ولی چه دردناک و تلخ و طولانی
باز امشب بیقرار شدم و بی خواب...
سرم رو با رادیو زمانه و دانشگاه گرم می کنم که گذر زمان رو حس نکنم ولی وای از اون زمانی که تنهام... که چقدر تنهام.
باید جور دیگه ای زندگیم رو ادامه بدم. شاید برگشتن به فعالیت های سیاسیم کمکم کنه...

.

.
ولی با اینهمه دلتنگی چه کنم؟

.

.
حتما یه روز بالاخره آرومتر میشم. نه؟

Wednesday, February 14, 2007





عزیزکم روز والنتاینت مبارک
کاش بدونی چقدر جات پیش همه ماخالیه...



Tuesday, February 13, 2007

...خاطرات زیبایند و تو زیبایی
خاطرات با تو زیبا بودند
و
بی تو چه زشت...

تصمیم دارم آنچه بر من می گذرد چه زشت و چه زیبا
آنرا در خلوت خود نگاه دارم که در اینجا غریبه بسیار است.

...


...

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.

Wednesday, February 7, 2007

اونقدر تو این مدت به خوابم اومدی که به عشق تو و دیدن تو میخوابم عزیز دل.
خوابهام دیگه بوی تو رو گرفتن...
گله ای نیست قشنگم. راضیم به آرامش تو گل من...

Wednesday, January 31, 2007

مرثیه

پرنده، پرواز، خاطره...
از تمام این کلمات بدم میاد
...

میگه: "ازش پرسیدم دوست داره؟ گفت آره
گفتم تو چی؟ گفت آره"
میگه: " جون آقاش رو دروغ قسم نمیخورد"
میگه: "گفت میخواد بیاد پیش تو"

آخه پس چی شد؟ بخدا که چشم انتظاری خیلی سخته...

برام نوشته بودی: " فقط تو بمان"
من که مانده بودم، من که بودم و میماندم برای تو ولی عزیز دل تو چرا نماندی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟


به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه دریا و علف.
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد
...............
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
.........

Sunday, January 28, 2007

یک سر و هزار سودا

امیرم امیری من آخه بابا کجایی عزیز دل؟ هی هر روز هر روز غر میزدی که پس کی بالاخره یکی از این داستانهای منو توی این برنامه یک سر و هزار سوداتون پخش می کنین؟ میگفتم بابا به جون تو انتخاب کردم فقط آقای جامی باید تایید کنه
...چه میدونستم که اینقدر زود میری
دیروز رفتم رادیو خیلی سخت بود هفته پیش هم رفته بودم رادیو و دویده بودم که برسم خونه و با تو حرف بزنم که
ببینم یکشنبه کی میرسی پیشم ولی دیر رسیده بودم و دیگه نبودی رفته بودی
توی رادیو دیدم سارا برام لیست داستانهایی که جامی تایید کرده و فرستاده رو ای-میل زده. دومین داستان داستان توبود
...امیرم ولی چه دیر
داستانت رو خوندم خوشگلم. 1 فوریه پخش میشه. میتونی بشنوی ماهم؟؟؟؟؟

Thursday, January 25, 2007

...شش روزه که چشم انتظارم

آخ امیرم کاش بودی عزیزم. کاش میومدی و میگفتی همه ی اینها یه شوخی بی مزه بوده. اخه یعنی چی همه ی اینها. چطور باور کنم؟
...امیرم تو رو خدا بیا و بگو همش دروغه
یعنی دیگه کاری از دستم برنمیاد جز اینکه روزها رو بشمرم که چند روزه رفتی؟ که به زمین و زمان فحش بدم که چرا رفتی؟
امیری آخه چطوری تاب بیارم؟
...دیروز رفتم سر خاک مادر بزرگم که شاید آروم بشم ولی نمیشه امیری به خدا نمیشه
... یکی بیاد و بگه همش دروغه

وداع

عزیزکم فراق تو را چگونه تاب بیاورم؟؟؟؟؟؟

....دیدی آخر آسمانی شدی


امیر من،عشق من، امروز قرار بود که اینجا پیش من باشی و تولدت رو با هم جشن بگیریم عزیز من. دیدی قالم گذاشتی. بهت گفتم نکنه سر کار باشم، گفتی " نه جون آقام". همه اینها رو دو ساعت قبلش گفته بودی. دیدی نیومدی، دیدی چه به روزم آوردی. گفتی بهت انرژی بدم، بهت خندیدم. تو بودی که به من انرژی میدادی. چه میدونستم؟ حالا من موندم و یه دنیا چشم انتظاری، یه دنیا دلتنگی
حالا تولدت مبارک عزیز دلم. ازم قول خواسته بودی همیشه دوستت داشته باشم وبه عشقت شک نکنم. من سر قولم میمونم ولی تو هم سر قولت باید بمونی. همیشه با من میمونی، میدونم که خودت میدونی


میبینی اینهمه ازم خواستی که وبلاگ بسازم حالا با چی شروع کردم؟ میبینی با خودت و ما چه کردی؟ چه کنم بااینهمه ناباوری ودلتنگی؟؟؟؟؟



نوشته شده در تاریخ 22 ژانویه2007