Thursday, August 9, 2007

ساعت چنده؟

به من خيره شده بود و حرف مي زد. زل زل توي چشمهاي من نگاه مي كرد،‌ولي مطمئن بودم كه منو نمي بينه. فرسنگها دورتر از منو مي ديد. به دوري همون گذشته. واقعا دور بود؟
وقتي حرف مي زد گوله اشكي از گوشه چشمش به آرومي به پايين مي لغزيد. صورتش مثل سنگ بود و هيچ حسي رو نشون نمي داد. فقط ابروهاش گاهي خيلي كوتاه به هم نزديك مي شد و بعد دوباره با همون صورت سنگي و اشك ماسيده به صورت حرفش رو ادامه ميداد.
"...مثل حيووناي درنده و وحشي نگاه مي كرد. شايد هم مثل جلاد ها. فقط ميدونم كه با تمام سلولهاي تنم سعي مي كردم نفس بكشم ولي نميشد. مي خواستم مقابله كنم. مي خواستم به صورتش تف بندازم، ولي اونقدر بدبخت و ترسو بود كه از ترس اينكه مبادا تف بندازم يا جيغ بزنم، دستش رو محكم روي دهنم فشار ميداد. تصور كن، نه مي توني نفس بكشي نه مي توني فرياد بزني نه مي توني تنفرت رو با آب دهن به روش پرتاب كني. هيچ كاري از دستت بر نمياد ولي تا آخرين لحظه به انتظار معجزه اي. احمقانه ست."
مي خنده. نه بلند. بيشتر شبيه پوزخند.
"...يه لحظه بعد احساس مي كني داري پاره مي شي. تمام وجودت رو منقبض مي كني . احساس مي كني اينطوري مي توني جلوي پاره شدنت رو بگيري، ولي بدتره. درد جيگرت رو سوراخ مي كنه. مغزت تير مي كشه. چشمات رو مي بندي و سعي مي كني تمركز كني. انرژيت رو جمع مي كني كه از خودت دورش كني. اونوقت متوجه مي شه وبا اون دست آزادش بهت سيلي مي زنه و بهت بيشتر فشار مي آره..."
به خودم كه ميام، مي بينم خودم رو جمع كردم و مچاله شدم. انگار كه هيچ كلمه اي رو نمي شناسم. لال شدم. چي مي تونستم بگم. سكوت مسخره اي بود. دلم مي خواست زودتر تمام مي شد. حرفهاش رو مي زد و مي رفت. دل و رودهام به هم مي خورد. ولي بايد مي نشستم و مي گذاشتم خالي بشه. بايد چند كلمه اي پيدا مي كردم تا آرومش كنم. كه بدونه ميخوام بفهممش،‌يا نه ، مي فهممش. پاشدم و يه ليوان آب براش آوردم.
وقتي يرگشتم داشت حرف مي زد. با خودش؟
"... ديگه فقط منتظر مي موني تا تموم بشه، كه خلاص بشي، كه بتوني نفس بكشي، حتي فرياد هم نه. نفس. مي دوني كه بالاخره تموم مي شه ،‌ولي كي؟ و وقتي تموم ميشه بالا مياري. نفست بيشتر بند مياد. اونقدر سرفه مي كني و بالا مياري كه استفراغت با خون قاطي مي شه. فكر مي كردي اگه تموم بشه ديگه جون نداري. ولي من داشتم. اونقدر كه همه ش رو جمع كردم و شروع به دويدن كردم تو كوچه و به هر كجا كه نمي دونم كجا بود. مي خواستم تا اون سر دنيا بدوم،‌تا اونجايي كه بوي اين كثافت به مشامم نرسه. ولي اين اولشه. بعد درد از پا مي ندازتت و مثل جنازه مي افتي."
دستش رو لاي پاهاش گذاشته بود و فشار مي داد. مي پرسم: " ساعت چنده؟ كاري مي تونم برات بكنم؟" بغض گلوم رو گرفته و صدام در نمياد. وقتي صورت سنگي اون رو مي بينم، جرات نمي كنم بذارم اشكم سرازير بشه. خيلي آروم گفت: " نه، ساعت چنده؟ بايد برم. ممنون از امروز." كيفش رو برداشت و خداحافظي كرد و رفت.
دقيقه هاست يا ساعتها كه نشسته ام و به جاي خالي اش خيره شدم. احساس مي كنم جگرم از درد داره مي سوزه و مغزم تير مي كشه. چقدر اين درد آشناست.

1 comment:

Elina Azari said...

چه رمز آلود؟
چه تصوري؟ عجيب زنده بود برام
ليدا خوب تونستم صحنه رو تصور كنم