Sunday, November 23, 2008

درد زندگی

سه روز دیگه مادرم عمل جراحی داره. همه بهم امید میدن که همه چی خوب پیش خواهد رفت. راستش روحیه خود مادرم زیاد خوب نیست و این موضوع بیشتر من رو نگران می کنه . و بعد از عمل رادیوتراپی و شیمی درمانی و مابقی چیزها


عشق دوران جوانیم رو پیدا کردم. عشق 13 سال پیش وقتی خیلی بیشتر از این ها شور و حال داشتم. حس غریبیه. دوست دارم باهاش حرف بزنم وهم اذیت میشم. تضاد عجیبیه و خدا میدونه چقدر دلم برای اون روزها تنگه. گاهی فکر میکنم اگه به ایران برگردم و برای همیشه اونجا زندگی کنم بخشی از گذشته ام رو به دست میارم. کاش مادرم مریض نبود. چقدر دلم تنگه...


عزیزترین عزیزم غصه داره. حالش خوش نیست و ایکاش من رو به حریم خودش راه میداد شاید مرهمی به دردش باشم. حس مادری رو دارم که فرزندش مریضه یا غصه داره ولی ازش دوره یا کاری از دستش برنمیاد. چی میشد آدمها اصلا غصه نداشتن. نازنین ، با من غریبی نکن. زندگی به تنهایی بیرحم هست . بیا با هم درد این زندگی رو کم کنیم.

Tuesday, November 11, 2008

مادرم

روزهای گذشته رو با آزمایشها و عکسهای مختلف برای بیماری مادرم و اون غده مشکوک توی سینه اش سپری کردیم. دست آخر هم هفته پیش از اون غده نمونه برداری کردند. مادرم در تمام این مدت اعتقاد داشت که بیخودی همه اتون دارین شلوغش میکنید و این غده سالهاست که توی سینه من هست و چیزخاصی نیست و ما هم امیدوار بودیم.
دیروز قرار بود جواب نمونه برداری بیاد. یعنی قرار بود تا قبل از ظهر تماس بگیریم که ببینیم جواب اومده یا نه. ته دلم خدا خدا می کردم نیومده باشه. هر چه دیرتر شاید بهتر. هنوز آمادگی اش رو نداشتم. اما منشی بخش گفت که جواب اومده.
" بعد از ظهر میبینمتون."
من من کردم. میخواستم بپرسم جواب چیه که اونقدر مکثم طولانی شد که خداحافظ کرد:
" پس تا بعد از ظهر"
و گوشی رو گذاشت.
ساعتها و ساعتها طول کشید تا بعد از ظهر رسید. حال خوشی نداشتم. از آنفلوآنزایی که گرفتم بدنم درد می کرد. سرم سنگین بود. خواهرم اومد دنبالم و با هم دنبال مادرم رفتیم و رفتیم بیمارستان. هیچکس حرفی از نگرانی نمیزد. ساعت 3.35 قرار داشتیم وبالاخره ساعت 3.55 پرستار ما رو صدا کرد. نفسم در نمیومد ولی کسی چه میدونست. اینهمه سال توی این کشور از دست دکترهاشون نالیدیم که نمیفهمن، که تشخیص شون درست نیست ، که و که و که...
امیدوار بودم که این بار هم بشنوم که :
"متاسفیم که شما رو بیخودی این مدت نگران کردیم. تشخیص اولیه ما اشتباه بوده و این غده فقط یه غده چربیه یا یه کیسته."
ولی خوب چیزی که دکتر داشت می گفت غیر از این بود.
" توی سینه شما دو تا غده هست. یکی اش یه کیست معمولیه که احتیاج به عمل نداره ولی غده دیگه متاسفانه بدخیمه و باید عمل بشه. یعنی شما سرطان سینه دارید ولی خوشبختانه همه سینه اتون را بر نمیداریم و فقط غده و بخشی از اطراف اون برداشته میشه... بعد از عمل هم 7 هفته هر روز اشعه باید بذارید.... بعد از عمل تصمیم می گیریم که شیمی درمانی احتیاج هست یا نه...."
بعد از نزدیک به یک ساعت که با دکتر و پرستار حرف زدیم هیچکدوم به روی خودمون و همدیگه نیاوردیم که مسئله چقدر جدیه. شب وقتی که داشتم برمی گشتم خونه ام وقتی از همه خداحافظی کردم یه مسافت خیلی طولانی رو بی اختیار شروع کردم به دویدن. نمیدونم چرا. شاید انرژی منفی ای بود که باید خالی میشد. باید به سمت ایستگاه قطار می رفتم ولی مسیرم رو گم کرده بودم و برام مهم نبود. بعد از یه مدت شروع کردم با صدای بلند گریه کردن. باران تندی می اومد. تمام مدت صحنه های فیلم " 10 +4" جلوی چشمام بود...
بعد از سه ساعت که به شهر و خونه خودم رسیدم تب داشتم و بدن دردم بیشتر شده بود. زنگ تلفنها رو قطع کردم. چند تا مسکن خوردم با همون لباسها توی رختخواب رفتم و خوابیدم. به امید اینکه وقتی امروز صبح بیدار میشم همه اش یه کابوس بوده باشه. اما نبود...

Saturday, November 1, 2008

می آیی؟

دلم گرفته . آنقدر گرفته که تنگ شده. دلم می خواهد پر بکشد اما نمیتواند. دلم خیلی گرفته. دلم از دلتنگیها گرفته. دلتنگیها روزها رمقم را از من گرفته اند و شبها خوابم را.
روزهای زیادیست که دیگر نیستی، دیگر رفتی و خیلی چیزها بر من گذشت و تو نیامدی. تابستان گذشت و پاییز آمد و تو نیامدی.
روزها را شمردم و شمردم و شمردم و از 100 روز گذشت. 115 روز است که ندیدمت و کمت دارم. هیچ به این روزهایی که دیگر نداشتمت فکر کردی؟ به این که چطور باید طاقت میاوردم؟ صد و پانزده روز...

گاهی چه خوب است که خانه ات را با کسی قسمت کنی ، کلید خانه را داشته باشد و تو هر روز و هرشب منتظر باشی تا کلید را در قفل در بچرخاند. از بیرون که میایی سرت را بالا کنی و دنبال نوری در خانه ات باشی که از پنجره پیداست که نشان از برگشتن تو به خانه میدهد...
اما نمی آیی و فقط انتظار را با خود می برم و میاورم، همدمم شده و دوستش دارم همانطور که تو را دوست میداشتم.
میدانستی که دلتنگیها زشتیها را می شوید و آنچه می ماند طعم شیرین روزهای با تو بودن و طعم تلخ رفتن تو است؟