Wednesday, May 23, 2007

اینجا کشور من است؟

هنوز سایه رعب و وحشت را در آن میبینم. هنوز ترسهایم کهنه نشده اند. خشم و نفرت و ترس را از خیلی سال پیش به یاد می آورم. از زمانی که سن و سالی نداشتم و آنرا در چشم پدر و مادرم میدیدم زمانیکه وقت و بیوقت به خانمان میریختند و آرامشمان را ازمان کرفته بودند، از زمانیکه آن دژخیمان دوستان خواهرم را ، حتی هلن را که باردار بود وچه خوشگل بود این هلن، اعدام کردند. زمانیکه ته پارک ساعی صدای فریاد کسانی رو میشنیدیم که زیر شلاقهای جلادان ضجه میزدند و تا هفته ها خوابمان نمی برد، وقتی دوست کردم و پدر و مادرش را دیدم که چطورکتک خوردند از آن وحشیان. از آن زمانها خشونت را لمس کردم، ترس را و انزجار را. از آن زمانها سالها گذشته. ولی چطور شد که اینهمه ظلم را تاب آوردیم؟ چطور شد که اینهمه وقیح شدند؟ وقیح تر از هر دورانی؟ چطور بوی این گندابی که کشورمان را برداشته خفه مان نمیکند؟ پس کی بر میخیزیم؟

تمام این چند روز آنقدر عصبانی بودم که نمیدانستم چه بگویم و چه بنویسم. هنوز هم با بیان خشمم سبک نشدم. باید کاری کرد.

Tuesday, May 15, 2007

دلتنگیهام

دلم برای خونه ای که توش دنیا اومدم تنگ شده. دلم میخواد برگردم اونجا. هم خودم، هم زمان. ولی نمیشه . دیگه نمیشه. اون خونه رو خراب کردن. چند ماه پیش رفتم سراغش و نبود. جاش یه خونه دیگه بود. همه خونه های همسایه هامون سر جاش بود الا خونه ما. جای اون خونه ناز دو طبقه حالا یه ساختمون سه چهار طبقه بود بدون هیچ خاطره ای. وقتی دیدم گریه ام گرفت. دست خودم نبود. کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد. کاش می شد زمان به اون قدیما برگرده. نه که دوران کودکیم پر از خوشی بوده باشه، نه. ولی یه جور دیگه بود. خاطرات بد هم زیاد دارم از بچگیام. ولی یه جور دیگه بود. دلم برای تمام سوراخ سنبه های اون خونه تنگ شده. برای اون حوض وسط حیاطمون. برای بنفشه دوستی که فقط از پنجره باهاش حرف می زدم. برای اون یکی دوستم ، آرزو که با گیلدا خواهرم از خونشون شکلاتهای خوشمزه بدزدیم. برای اینکه خونواده همه دور هم جمع باشیم و سر یه سفره بشینیم. اصلا دلم برای بچگیم تنگ شده. که دنیام بازی باشه ، که تو ظهر گرم تابستون با گیلدا پاهامون رو تو حوض خیس کنیم و اونقدر دور حوض بدویم که دیگه جای پاهامون خیس نباشه. که دنیام کتاب شعری باشه که هنوز مدرسه نمی رفتم و اونو از حفظ می خوندم.
آی بچه های خیلی خوب
این قصه رو گوش کنید
گوشاتونو تیز کنید
چشاتونو باز کنید
این طرفو نگاه کنین
اون طرفو نگاه کنین
اینو اونو نگاه کنین
خوب و بد و سوا کنین
.
.
.
نمیخوام، نمیخوام بزرگ باشم. این دنیا رو دوست ندارم. این دنیا رو ، اینجوری دوست ندارم. این دنیا زیادی جدیه برای من.
آقا این دنیای جدی رو دوست ندارم...

Friday, May 11, 2007

التماس دعا

یادم نمیاد تو زندگیم حالم اینجوری بوده باشه. دارم از دلشوره و نگرانی می میرم. اونایی که قضیه رو میدونن، میدونن من چی می گم. حالم رو میفهمن. ولی کار خوبه. تو رادیو استرس باعث میشه آدم حد اقل دردهای دیگه اش یه ذره کمرنگ تر بشن. از همه اونایی که تو این روز ها با منن چه تو وبلاگ چه تو دنیای واقعی ممنون. ولی تو رو خدا دعا یادتون نره. دستم از همه چی کوتاهه. با من باشید.

Monday, May 7, 2007

...

دیگه نمی دونم به چی اعتقاد دارم. گاهی آدم بد جوری مستاصل میشه و دنبال یه دست آویز می گرده. اگه از همتون بخوام برام دعا کنید، می کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Wednesday, May 2, 2007

بازی

نشسستی زل زل تو چشمام نگاه میکنی که چی؟ نشستی روبروم خیره شدی تو چشمام، چی می خوای؟
میگی دوستم داری؟ خوب داری که داری. چه اهمیتی داره؟ خوب منم میگم عاشقتم. خوب که چی؟ چه فرقی می کنه؟
به چشمات خیره میشم. می خوام که نبینم ولی می بینم. گاهی چشمات یه برق کوچولویی می زنه. یادم میاد که عاشق اون برق چشماتم. یادم میاد که بهت گفتم عاشق نگاهتم. ولی خوب که چی؟
میگی برات می میرم. برات می مونم. خنده ام می گیره ، وقتی اینا رو میگی. قلقلکم میاد، خوشم میاد. بهت می گم من بیشتر. تو نمی خندی. لجم می گیره. یاد اون بازی مسخره می افتم تو بچگیام. مسابقه میدادیم که تو چشمای همدیگه نگاه کنیم. نه پلک بزنیم ، نه بخندیم. و من زودتر از اینکه پلک بزنم خنده ام می گرفت. همیشه تو این بازی می باختم و چقدر لجم می گرفت.
چقدر لجم می گیره و تو نمی خندی. می خوام بهت بگم اینا همه اش یه بازیه، یه شوخیه ، یه دروغه. تو نمی خندی. فقط زل زل تو چشمام نگاه می کنی. هیپنوتیزم می شم. چشمام سنگین می شه. خوابم می بره.
صدای قیژ قیژ در بیدارم می کنه. پا میشم. نیستی. رفتی. دلم هری می ریزه. می ترسم. می خندم. گریه می کنم. داد میزنم که همه اش شوخی بود ، بازی بود. صدات می زنم ولی صدای خودم رو نمی شنوم. صدای من نیست...
دور خودم می چرخم. دور اتاق می چرخم. می خندم. یه لحظه توی آینه خودم رو می بینم و می خندم و باز می چرخم.
تصویری که دیدم جلوی چشمام تکرار میشه. بر میگردم توی آینه رو نگاه می کنم. خودم رو نمی بینم. تو رو می بینم. من نیستم. من تو شدم یا تو من؟ چه اهمیتی داره؟
می خندم. فریاد می زنم. عاشقتم. برات می میرم. حالا دیگه با منی تا آخر دنیا. با من و در من.