اینجا کشور من است؟
هنوز سایه رعب و وحشت را در آن میبینم. هنوز ترسهایم کهنه نشده اند. خشم و نفرت و ترس را از خیلی سال پیش به یاد می آورم. از زمانی که سن و سالی نداشتم و آنرا در چشم پدر و مادرم میدیدم زمانیکه وقت و بیوقت به خانمان میریختند و آرامشمان را ازمان کرفته بودند، از زمانیکه آن دژخیمان دوستان خواهرم را ، حتی هلن را که باردار بود وچه خوشگل بود این هلن، اعدام کردند. زمانیکه ته پارک ساعی صدای فریاد کسانی رو میشنیدیم که زیر شلاقهای جلادان ضجه میزدند و تا هفته ها خوابمان نمی برد، وقتی دوست کردم و پدر و مادرش را دیدم که چطورکتک خوردند از آن وحشیان. از آن زمانها خشونت را لمس کردم، ترس را و انزجار را. از آن زمانها سالها گذشته. ولی چطور شد که اینهمه ظلم را تاب آوردیم؟ چطور شد که اینهمه وقیح شدند؟ وقیح تر از هر دورانی؟ چطور بوی این گندابی که کشورمان را برداشته خفه مان نمیکند؟ پس کی بر میخیزیم؟
تمام این چند روز آنقدر عصبانی بودم که نمیدانستم چه بگویم و چه بنویسم. هنوز هم با بیان خشمم سبک نشدم. باید کاری کرد.