Wednesday, May 2, 2007

بازی

نشسستی زل زل تو چشمام نگاه میکنی که چی؟ نشستی روبروم خیره شدی تو چشمام، چی می خوای؟
میگی دوستم داری؟ خوب داری که داری. چه اهمیتی داره؟ خوب منم میگم عاشقتم. خوب که چی؟ چه فرقی می کنه؟
به چشمات خیره میشم. می خوام که نبینم ولی می بینم. گاهی چشمات یه برق کوچولویی می زنه. یادم میاد که عاشق اون برق چشماتم. یادم میاد که بهت گفتم عاشق نگاهتم. ولی خوب که چی؟
میگی برات می میرم. برات می مونم. خنده ام می گیره ، وقتی اینا رو میگی. قلقلکم میاد، خوشم میاد. بهت می گم من بیشتر. تو نمی خندی. لجم می گیره. یاد اون بازی مسخره می افتم تو بچگیام. مسابقه میدادیم که تو چشمای همدیگه نگاه کنیم. نه پلک بزنیم ، نه بخندیم. و من زودتر از اینکه پلک بزنم خنده ام می گرفت. همیشه تو این بازی می باختم و چقدر لجم می گرفت.
چقدر لجم می گیره و تو نمی خندی. می خوام بهت بگم اینا همه اش یه بازیه، یه شوخیه ، یه دروغه. تو نمی خندی. فقط زل زل تو چشمام نگاه می کنی. هیپنوتیزم می شم. چشمام سنگین می شه. خوابم می بره.
صدای قیژ قیژ در بیدارم می کنه. پا میشم. نیستی. رفتی. دلم هری می ریزه. می ترسم. می خندم. گریه می کنم. داد میزنم که همه اش شوخی بود ، بازی بود. صدات می زنم ولی صدای خودم رو نمی شنوم. صدای من نیست...
دور خودم می چرخم. دور اتاق می چرخم. می خندم. یه لحظه توی آینه خودم رو می بینم و می خندم و باز می چرخم.
تصویری که دیدم جلوی چشمام تکرار میشه. بر میگردم توی آینه رو نگاه می کنم. خودم رو نمی بینم. تو رو می بینم. من نیستم. من تو شدم یا تو من؟ چه اهمیتی داره؟
می خندم. فریاد می زنم. عاشقتم. برات می میرم. حالا دیگه با منی تا آخر دنیا. با من و در من.

7 comments:

Elina Azari said...

وقتي بلاگت رو مي خونم از صداقتي كه تو حرفات است به وجد ميام
كاش ما هم بازي بازي وارد يه بازي ديگه مي شديم، بازي كه توش خيلي سختي هاست ، اما همش شيرينه خيلي هم شيرين

Amir Farshad Ebrahimi said...
This comment has been removed by the author.
Amir Farshad Ebrahimi said...
This comment has been removed by the author.
Maryam Nahidi said...

دوباره عاشق شدن چقدر سخته. سختي اون حتي از ابراز علاقه براي اولين بار به يک نفر بيشتره. انگار که يک بار مردي و حالا زنده شدي و مي خواهي دوباره زندگي کني ولي اينبار يه تفاوت اساسي وجود داره که کاملا حسش مي کني. اونم اينه که اون دنيا رو ديدي و عذابش رو چشيدي و قشنگياش رو هم حس کردي.


آدمي که دوباره عاشق ميشه دقيقا مثل همون آدمي که از اون دنيا برگشته ولي با يک تفاوت خيلي محسوس. اين تفاوت چيه؟ معلومه کسي که دوباره زنده شده مي خواهد هر چه سريعتر بميره ولي کسي که دوباره عاشق شده مي خواهد از عشقش فرار کنه. اين عاشق برخلاف اون مرده زنده شده هي دست دست ميکنه و مي ترسه بلايي که يکبار سرش اومده دوباره بهش نازل بشه.

وقتي آدم عاشق يکي ميشه انگار که دوباره متولد شده و اين بار تو يه دنياي بهتر. ولي وقتي اوني رو که به خاطرش متولد شدي از کنارت ميره انگار جونت رو که برات خيلي عزيزه از دست دادي و به جاي اون ياس و نااميدي و تلخي جانشين ميشه. دنيات ميشه يه برزخ.

حالا خودت فکر کن يکي بخواهد دوباره عاشق بشه يعني ميخواهد تلخی رو از وجودش خالي کنه و جاش شادي رو تو قلبش لبريز کنه. خيلي سخته براش چون مي ترسه بعد از لبريزي مجدد يه بار ديگه معشوقش رو از دست بده يعني دوباره وجودش از تاريکي پر بشه. اون موقع هست که انگار يه بلا سرش اومده. ميدونيد وقتي آدم يک بلا براي بار اول سرش مياد چون قبلا تجربه اي ازش نداشته راحت تحمل مي کنه و لحظه به لحظه اميد داره که اين بلا از سرش بگذره اما اگه بدون يک بلا امکان داره هر لحظه سرش بياد از ترس اون حادثه روز و شبش پر از وحشت ميشه مثل يک آدم مارگزيده.

آدمي هم که مي خواهد دوباره عاشق بشه از فصل جدايي که يک بار تجربه اش کرده هراس داره. اين آدم حق داره که تو عشق جديدش ترديد داشته باشه.

جدا از اين حرفها به نظر من آدم براش ارزش داره که دوباره عاشق بشه چون برای چند لحظه زندگيش شيرين ميشه و تلخي وجودش نامحسوس.

ولي اين آدم هميشه يه ترديد باهاش همراهه. هر لحظه حتي زماني که با معشوقشه منتظره که اونو از دست بده و اونوقته که دوست داره تنها بمونه.

لیدا حسینی نژاد said...

فرشاد جان خوشحالم که کامنت اولت رو پاک کردی که خیلی تلخ بود.

لیدا حسینی نژاد said...

مریم جان تنهایی چیزی رو حل نمی کنه. به دنیا اومدیم که عشف بورزیم. عاشق بشیم. از این عشق پر و خالی بشیم. گاهی هم میشکنیم. آره. ولی اینا همه بازی زندگیه. زندگی خودش یه بازیه که اگه بلد نباشیم می بازیم. ولی مهم اینه که به عشق چیزی، کسی این بازی رو ادامه بدیم.

Anonymous said...

لیدای عزیز
از لطف بی‌منتی که داشتید سپاسگزارم
سایه‌ی عالی مستدام