Friday, April 13, 2007

...

وقتی آمدم نبودی. همیشه هر وقت می آمدم نبودی. رفته بودی؟ اصلا آمده بودی؟ ولی بویت را که حس می کنم هنوز. میدانم که بودی. اما کاش وقتی روز سیاه میشد هم میماندی. من که آمدم . مگه نمی بینی؟
ساعتم را گم کرده ام. حتی شاید عینکم را هم. همه چیز خاکستریست. نه سفید، نه سیاه. اما تو نیستی.
بخار روی آینه نشانه بودن تو است.
بودن. بودن مصدر نیست. گذشته است و تو گذشته ای.
هان؟
کاش ساعتم را قبل از گم کردن می خواباندم. کاش ساعتم را روی سفیدی می خواباندم که به سیاهی نرسیم.
هان؟ صدایم می کنی؟
من که هستم. همینجا. مگه نمی بینی؟ پس تو بیا.
باید بگردم. موهایت را کجا شانه کردی؟ یک تارش هم کافیست. فندکم کو؟

4 comments:

علی آزادگان said...

نوشته هاي شما رو كه مي خونم فدر كساني رو كه دوست دارم و مي تونم ببينمشون، حتي چند ماه يك بار، رو بيشتر مي دونم. سالم و موفق باشيد. همچنين ممنون بابت نظرتون.

Elina Azari said...

فندكتو برددددددددددددد؟

Elina Azari said...

lida babajon kojaye? update nemikoni? ye hafte mishe khabari azat nis... gharar bood man bikhabaret nazaram:)) Dooste aziz be mahze inke tonesi ye khabar az khodet bede...

شورشی said...

هیچ وقت سروقت نرفتی. اگر رفته بودی اینجوری نمی شد