Wednesday, June 11, 2008

مقدسین من

کسانی که من را می شناسند وهمان تعداد اندکی کسانی که لطف می کنند و به این وبلاگ که فقط برای دل خودم می نویسم سر می زنند میدانند که چقدر سخت می نویسم یعنی یک جورایی باید آن حس لعنتی بیاد و آنقدر قلقلکم بده تا نهایتا چهار خط توی این وبلاگ ثبت بشه.
چند روز پیش فرشاد عزیز من را به یک بازی دعوت کرد که
توکای مقدس آن را شروع کرده وراستش را بخواهید کلی توی دلم به فرشاد بد و بیراه گفتم که این دیگه چه بازی است با من می کنی. من را اینقدر تحویل می گیری ، قاطی بازی های وبلاگ نویسان می کنی ولی برادر من قبلش با من یواشکی یک مشورتی می کردی . آخه تو که میدونی من زیاد اهل نوشتن نیستم. بماند. کلی با خودم کلنجار رفتم که چی بنویسم و از کی بنویسم که سر و کله الینا هم پیدا شد که او هم من را به این بازی دعوت کرد. خلاصه که دیگه قضیه آبرو و حیثیت به وسط آمد و اینکه لیدا خانم بخت بهت رو کرده تحویلت گرفتند برای بازی ،حالا این اداها چیه.
خلاصه که امروز عزمم رو جزم کردم و میخواهم به قول الینا دعوتها رو لبیک بگم.

از فرشاد عزیز و گفتنی ها شروع می کنم:
بیش از دو سال هست که پای
گفتنی های فرشاد می نشینم. همیشه خبرهای داغ داره و تحلیل های هیجان انگیز. وبلاگش پراست از هیاهو. چه داخل مطلب هاش چه در کامنتهاش. از شجاعتش و شهامتش لذت می برم و گاهی از کامنتها حرص می خورم که تا کی مردم می خواهند وقت خودشان را با بد و بیراه بگذانند پس کی می خواهیم همدیگر را باور کنیم. خلاصه که گفتنیهای فرشاد همیشه خواندنی است و آنرا از دست نمی دهم. به خصوص که پایه آشنایی ما گفتنیهای او بوده!
اما به تازگی
ته دیگ فرشاد هم به خواندنی های من اضافه شده. مطمئنم یکی از وبلاگ هایی خواهد شد که همیشه از خواندنش لذت خواهم برد در حد خوردن!
الینای عزیز، این
مردادی کوچولو، که حرفهاش پر از احساس است و گاهی هم شعرهای زیبایی می نویسد. یکی از فعالترین وبلاگ نویس ها وکسی که همیشه و همیشه به من چه توی وبلاگ چه بیرون وبلاگ لطف داشته. شاید از شروع وبلاگمان با هم بوده ایم و همیشه از حس قشنگ نوشتنش لذت برده ام و از نگاهش به مسایل اجتماعش.
نیما نیلیان کسی که مشوق من بود برای شروع وبلاگ که امیدوارم از اینکارش پشیمان نشده باشه! نیما کاریکاتورهای زیبایی دارد که متاسفانه کمی تنبل است و ما را هم از دیدن طرحها و کاریکاتورهای زیبایش محروم می کند. قبل تر ها گاهی می نوشت و زیبا هم می نوشت اما مدتی است 1807 تبدیل به ویدئو بلاگ شده که الحق هم کلیپ های زیبایی را در 1807 میتوان دید.
پورج و
لانگ شات اش که همیشه من را با نوشته ایش و نثرش دیوانه می کند. آن زمان که برنامه " یک سر و هزار سودا" را با سارا در رادیو زمانه داشتیم که از وبلاگها می خواندیم اگر به من بود می خواستم هر روز از لانگ شات بخوانم. گاهی می مانم که همه آنها چطور به ذهن او می آید و چطور کلمات را آنطور کنار هم می چیند. از خواندن وبلاگش و اجرای آن همیشه لذت برده ام و الحق هم سعی کرده ام که حسش را خوب در اجرا بیاورم. چون بی نهایت مسرور میشوم با این لاگ شات! مثلا وقتی میگوید:
«بسترنشینی ِ ما مکافاتِ دل‌‌دادگی‌ست... ناخوش‌احوالی‌مان غم‌بادِ دل‌تنگی. لَنگِ مرهمیم بر زخم عاشقی؛ نه شفا. چشم‌انتظار پاقدمت... دیده به درگاهِ در سفیدشد. چاره‌ی مبتلا طبیب می‌داند؛ شرح ِ نسخه دواچی. درد از مرض که نیست. مردی‌کن و بیا.»
فتانه عزیز و
قاصدک اش که او هم کم از لانگ شات ندارد. داستانهای او را بارها و بارها می خوانم و هیچوقت از داستان هایش و نثرش سیر نمی شوم. در یک سر و هزار سودا و بعد از آن همیشه از مشتری های پر و پا قرص قاصدک بوده ام. خلاصه که به قاصدک ارادت خاصی دارم!
میکده کوهستانی که با وبلاگ او هم با سارا خاطرات زیادی داریم و همیشه از خواندنش مشعوف شده ایم و می شوم! از کوتاه نویسی هایش خوشم می آید. اندیشه اش را دوست دارم.
مطرود هم از وبلاگ های مورد علاقه ام بوده . او هم با این داستانهای یکی دو خطی اش همیشه من را جذب کرده. راستش همیشه به این مینیمال نویس ها حسودیم شده.
و
سرزمین رویایی که الحق نام با مسمایی دارد و همیشه داستان هایش من یکی را که به سرزمین رویایی می برد.
...
وبلاگهای خواندنی من زیادند و مطمئنم که بعد از اینکه این پست را در وبلاگم گذاشتم نامهای زیادی به ذهنم خواهد آمد که چرا آنها را نیاوردم. وبلاگ من خواننده هایش به انگشتان دو دست هم شاید نرسد وهمین همیشه اسباب خنده من و فرشاده. ولی هر دوستی که اتفاقی اینجا را خواند دعوت است به بازی مقدسین. چه بسا کسانی که نام بردم اصلا به اینجا سری نزنند.

Monday, June 9, 2008

حتی تو

گاهی چقدر دلم می خواهد که دلم برای هیچکس و هیچکس تنگ نشود، حتی برای تو دوست عزیز

Friday, June 6, 2008

و نادر ابراهیمی هم رفت



نه هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همۀ شادی ها آسانتر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد
نه هلیا... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کردو ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم .


خواب.تنها خواب هلیا!


دستمال های مرطوب تسکین دهندۀ دردهای بزگ نیستند.
اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا بسوی ایمان به تقدیر می راند.
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند .
شاید،شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم... نمیدانم


و نادر ابراهیمی نویسنده عزیزی که با کتابهای او زندگی کرده ام و هر کدام را بارها و بارها خوانده ام و بارها عشقشان شده ام هم رفت. و چه زود رفت این عزیز...
بار دیگر شهری که دوست می داشتم، چهل نامه کوتاه به همسرم و یک عاشقانه آرام و آتش بدون دود. دوستشان دارم و با آنها نادر ابراهیمی را دوست داشتم.

چقدر دلم برای نوشتنش تنگ خواهد شد.