Thursday, January 25, 2007

....دیدی آخر آسمانی شدی


امیر من،عشق من، امروز قرار بود که اینجا پیش من باشی و تولدت رو با هم جشن بگیریم عزیز من. دیدی قالم گذاشتی. بهت گفتم نکنه سر کار باشم، گفتی " نه جون آقام". همه اینها رو دو ساعت قبلش گفته بودی. دیدی نیومدی، دیدی چه به روزم آوردی. گفتی بهت انرژی بدم، بهت خندیدم. تو بودی که به من انرژی میدادی. چه میدونستم؟ حالا من موندم و یه دنیا چشم انتظاری، یه دنیا دلتنگی
حالا تولدت مبارک عزیز دلم. ازم قول خواسته بودی همیشه دوستت داشته باشم وبه عشقت شک نکنم. من سر قولم میمونم ولی تو هم سر قولت باید بمونی. همیشه با من میمونی، میدونم که خودت میدونی


میبینی اینهمه ازم خواستی که وبلاگ بسازم حالا با چی شروع کردم؟ میبینی با خودت و ما چه کردی؟ چه کنم بااینهمه ناباوری ودلتنگی؟؟؟؟؟



نوشته شده در تاریخ 22 ژانویه2007

1 comment:

GUSTAVO GUILHERME CARLO said...

.دیدی آخر آسمانی شدی