Monday, December 17, 2007

...كاش دروغ نبود

توي ميدون هفت تير سوار يكي از اين خطي ها شدم. چهار مسافر كه تكميل شد ماشين راه افتاد. من عقب كنار پنجره بودم، دو تا آقا كنارم نشسته بودن و يه آقاي ديگه جلو. يه مقدار كه راه افتاديم موبايل اون آقايي كه كنار اون يكي پنجره بود زنگ زد و...
" ... حاج آقا بد بخت شدم. بيچاره شدم. بچه ام داره از دستم ميره..."
گوشهام تيز شد كه جريان چيه.
" ... هيچي حاج اقا بردنش بيمارستان، دكتر ميگه اگه نجنبيم كاسه چشمش خالي ميشه. ولي واسه عملش يه آمپول ميخوان. گفتن كه خودم بايد تهيه كنم و تا اون آمپول نباشه عملش نمي كنن. رفتم داروخانه سيزده ابان ميگه آمپوله ميشه نود هزار تومن. منم حاج آقا بيشتر از شصت و پنج تومن نداشتم. هر چي به خانمه التماس كردم كه تو رو خدا. بيا اين موبايلم. اين كيفم، اين كتم، ... فبول نكرد..."
داشتم ديوونه ميشدم. چيكار بايد مي كردم. اشك مي ريختم به حال اون مرد و دختر كوچولوش كه زندگيشون دست يه مشت آدمي افتاده بود كه واسه درد مردم، واسه نداري مردم ككشون هم نمي گزه و در عين حال داشتم حساب مي كردم كه اين مرد بيست و پنج هزار تومن كم داره و من خيلي اگه پول تو كيفم باشه اين آخر شبي، بعد از اينكه همه پولهام رو كل روز دادم به تاكسي، هله هوله، كتاب و سيزده جفت جوراب كه از دست پسر بچه ها تو خيابون خريدم، پونزده تومنه.
" نه حاج آقا قربونتون برم. شما كه تا به تهران برسين صبح شده. ديگه چاره اي نيست ميرم جاجرود پول ميارم. دعا كنيد. الو... الو..."
تلفن قطع شده بود. پرسيدم از مرد كه چي شده در حاليكه مثل ابر بهار اشك مي ريختم. گفت كه دختر چهار ساله ش داشته بازي مي كرده و گويا يه چنگال تو دستش بوده و مي خوره زمين و چنگال ميره تو چشمش. جيگرم ريش شد. داشت بقيه داستان رو كه من از مكالمه تلفنيش متوجه شده بودم تعريف مي كرد و من داشتم تو دلم به همه چي لعنت مي فرستادم. به اين سيتم كثيف. از خودم به خاطر اين رفاهي كه اين ور دنيا داريم شرمنده بودم. اينكه اينور جون آدمها و خود آدمها چقدر با ارزشه و اونجا توي ايران چقدر جون آدم بي ارزش. اعصابم خورد بود كه مردم مملكتم توي چه بد بختي دارن دست و پا ميزنن. مرد بيچاره گريه مي كرد و داستان رو تعريف ميكرد و بعد رو كرد به راننده.
" جناب چقدر مي گيري تا جاجرود ببري؟"
" من ماشينم خرابه. جاجرود نميرم."
ديگه داشتم مي تركيدم كه بابا بي رحم چرا اين بنده خدا رو نمي بري. فكر كردم كه به سر مردم ما چي اومده كه ديگه درد بقيه كسي رو درد نمياره. چطور مردم اينقدر سنگ شدن،‌كه تو همين لحظه مردي كه وسط نشسته بود دست كرد تو اين جيب و اون جيب و يه ذسته پول داد دست اون مرد و گفت بگير آقا، اين رو داشته باش،‌اينم كارت من، دفتر من همينجاست. هر وقت داشتي بيار بده. اصلا باورم نمي شد. ميخواستم اين فرشته رو بگيرم ببوسم. بغلش كنم. اون مرد بيچاره نمي دونست چه جوري تشكر كنه. و فرشته فقط بهش گفت كه نگران نباش و به جاي اين زودتر برگرد داروخانه.
بعد از اينكه اون دو مسافر پياده شدن راننده و مسافري كه جلو نشسته بودن مدتي با هم بحث مي كردن.راننده مي گفت از كجا معلوم داستان راست بوده باشه و مسافر از انسانيت اون مرد ميگفت كه كمك كرده. ديگه برام مهم نبود. مهم اين بود كه اون دختر كوچولو نجات پيدا مي كرد و اينكه هنوز انسانيت زنده است.
....
چند روز بعد با دو دوست كه توي اون مدت توي ايران باهاشون آشنا شده بوم قدم ميزديم. يكي اشون داشت تعريف مي كرد كه ديروز حال خواهرش خيلي بد بوده.
" اومد خونه به همه چي و خودش داشت فحش ميداد، كه چرا من به اون مرد كمك نكردم. آخه حالا سر دختر كوچولوش چه بلايي مياد... بيچاره پول آمپول عمل چشم دخترش رو نداشته. دختر چهار ساله اش مي خوره زمين..."
حرفش رو قطع كردم كه " نگو، تو رو خدا نگو كه يه چنگال دست اون بچه بوده..."
ديگه نميتونستم قدم از قدم بردارم...

-ازخاطرات سفر دسامبر پارسال به ايران بعد از شش سال....

3 comments:

Elina Azari said...

آره دنیا خیلی کوچیکتر از این حرفاست
لیدا
منو یاد اتفاقی که دو سال پیش برای یکی از دوستامون افتاد انداختی
...
بی
خیال
--
ولی آره
مردم خیلی بی عاطفه شدند
چقدر عصبانی شدم

Anonymous said...

سلام،
با عرض شرمندگی، از تاخيری که در اضافه شدن لينک شما به ليست ما به‌وجود آمد عذرمی‌خواهم. از اينکه «ليست وبلاگ‌های به‌روز شده» را برای معرفی وبلاگ خوبتان به ديگر دوستان انتخاب کرديد متشکريم.
می‌دانم بدقولی و عدم پايبندی به تعهد، بسيار ناپسند است و به همين دليل شرمنده‌ام. ولی متأسفانه در اين مدت گرفتاری‌های شغلی و تحصيلی باعث شده بود وقت کمتری برای کارهای جانبی داشته باشم. در کنار اين کمبود وقت، تعداد زياد متقاضيان که به بيش از هزار وبلاگ می‌رسد باعث شده بود رسيدگی به تعويق بيفتد؛ زيرا بررسی هر وبلاگ و اضافه کردن آن به ليست و فرستادن پيام، حداقل پنج دقيقه زمان می‌خواهد که با اين حساب چند روز بايد تمام وقت به اين کار اختصاص می‌دادم که در حال حاضر فرصت آن پيدا شده.
از اينکه کماکان لينک ليست را در وبلاگ خود حفظ کرديد بی‌نهايت سپاسگزارم، لينک شما به ليست ما اضافه شد و اميدواريم پس از اين دوستان جديدی از اين طريق با وبلاگ شما آشنا شوند.
اين ليست که چهار سال از عمرش می‌گذرد شامل حدود دوهزار لينک است که براساس زمان بروزرسانی (آپديت) وبلاگ‌ها مرتب می‌شود؛ يعنی بعد از هربار نوشتن يادداشت جديد، لينک شما به صدر ليست خواهد آمد و تا بيست و چهار ساعت بصورت پررنگ خواهد ماند.
برای اعلام به روز شدن وبلاگ، بايد آدرس وبلاگ شما به اصطلاح پينگ شود. برخی سيستم‌ها مانند بلاگ اسپات به صورت خودکار اين کار را انجام می‌دهند ولی برخی ديگر بايد دستی پينگ شوند. برای پينگ کردن کافيست بعد از آپديت (به روز رسانی) و نوشتن یادداشت جدید، آدرس وبلاگ خود را در کادر مخصوص پينگ در بالای صفحه اصلی ليست وارد کرده و بر روی دکمه «ارسال پينگ» کليک کنيد تا در عرض چند دقيقه، لينک شما به بالای ليست بيايد و دوستان از يادداشت جديد در وبلاگتان مطلع شوند.
البته چون چند وقتی است سايت بلاگرولينگ (که برای اعلام به روز رسانی از آن استفاده می‌شود) دچار مشکل شده، شايد بعد از ده دقيقه پينگ عمل نکند که بايد دوباره پينگ کنيد. برای برطرف کردن اين مشکل کاری از دست من ساخته نيست؛ چون سايت بلاگرولينگ بعد از پنج سال ارايه منظم خدمات، اکنون هيچ کاری برای رفع اين مشکل نمی‌کند. با اينحال سعی خواهم کرد خودم سيستم جديدی را برای اعلام به روز رسانی طراحی کنم.
با تشکر

بابک آریان said...

سلام
نمی دونم اون داستان قدیمی مردی که تو بیابون به امید کمک به یک در راه مانده از اسبش پیاده شد و بعد اسبش را اون مرد دزدید رو شنیدید یا نه. مرد مالباخته به راهزنی که خودش را بشکل در راهمانده ای در آورده بود در حالیکه با اسب مرد داشت می تاخت و دور می شد گفت : من فقط یک چیز از تو می خوام که این داستان را برای کسی تعریف نکنی، چون دیگر هیچ کس به هیچ در راه مانده واقعی هم کمک نخواهد کرد.
شاید اگر خیلی ها از کنار این داستانها که کم هم پیش نمی آیند ظاهرا با بی تفاوتی می گذرند دلیلش شنیدن امثال همین داستانهاست. هرچند اگر من هم جای آن مرد خیرخواه بودم و با وجودیکه برای خودم هم تجربه های اینچنینی پیش آمده ولی باز هم کمک می کردم. شاید هم از او می خواستم که با هم برویم و دارو را تهیه کنیم.
شاد باشی و موفق