Sunday, April 6, 2008

هذیون

قبل از این پست دیگه ای گذاشتم که بعد فکر کردم شاید هر کسی جنبه خوندنش رو نداشته باشه، منم برش داشتم...
به همین سادگی...
حرف تازه ای هم نبود. یه داستان کوتاه خنده دار بود از احوال خودم...
شاید هم بهتر که برش داشتم که مگه چه فرقی می کنه حرفم رو بزنم یا نزنم؟ کی تا حالا فرقی کرده؟
به هر حال گفتم حالا که اون پست رو برداشتم یه چیزی جاش بذارم که همچین هم جاش خالی نباشه...
اگه هم رو حرفهام گرد یاس نشسته منو باید ببخشید که حالم از همه چی بده. نه کسی رو باور دارم که به قول "او" مشکل خودمه، نه چیزی رو.
از همه بازیهای دنیا هم دیگه حالم به هم میخوره. هیچ اسباب بازی دیگه تو دنیا نه برام هیجان داره نه دیگه دلم هیچ بازی و اسباب بازی میخواد. می خوام با هم بشینیم دو کلوم حرف حساب بزنیم. میشه؟

Monday, February 11, 2008

فاصله

خیلی وقته که از هم دورشدیم. دیگه نه تو حرفی برای گفتن به من داری نه من حرفی برای تو و با تو. اونقدر از هم دور شدیم که دیگه هیچ تصویری از تو توی شیشه که هیچ، پشت شیشه ها هم پیدا نیست. حس عجیبیه. اینکه اینقدر حسم بهت عمیقه و تو اینقدر دور، اینقدر دست نیافتنی. نه، نه! اصلا موضوع دست نیافتنی بودنت نیست، موضوع فاصله هاست که با خودش سردی میاره. و این انتخاب تو بود.پاش واستادم که خودت اینطور خواستی که لابد به صلاحت بود دیگه، نه؟ چون من که بار ها و بارها از این همه فاصله گفتم و نالیدم ولی خودت خواستی. تا حالا شده که به سرما عادت کنی؟ که شده، حتما هم شده. خاصیت آدمیه که اگه عادت نکنه میشکنه. و من هم دارم به این همه سرمایی که فاصله ها با خودشون آوردن عادت می کنم. تو هم که تکلیفت روشن بود. احتیاج به عادت نداری!...

Saturday, January 19, 2008

یکسال از پروازت گذشت

دیدمت پیراهن و شلوار سفید پوشیده بودی. دست خودم نبود، خنده ام گرفت. یه فحشی بهم دادی. گفتم تقصیر من نیست خیلی با مزه شدی توی این لباس، بهت سفید میاد. پرسیدم با خنده مگه کجا میخوای بری که سفید پوشیدی. گفتی احمق اومدم تو رو ببینم...
انگار اون موقع بود که فهمیدم یکسال نبودی. می خواستم بگم عزیز یکسال رو کجا بودی؟ پارسال قرار بود بیایی که خبر رفتنت را به من دادند. دیگه خواب و بیدار بودم. خیلی سعی کردم که باز به خواب برم و تو رو در اون لباس سفید ببینم. به خواب رفتم به شوق دیدنت ولی تو باز رفته بودی. باز پر کشیده بودی. باز نبودی.
دلم برات خیلی تنگه عزیز، خیلی.

Monday, December 17, 2007

...كاش دروغ نبود

توي ميدون هفت تير سوار يكي از اين خطي ها شدم. چهار مسافر كه تكميل شد ماشين راه افتاد. من عقب كنار پنجره بودم، دو تا آقا كنارم نشسته بودن و يه آقاي ديگه جلو. يه مقدار كه راه افتاديم موبايل اون آقايي كه كنار اون يكي پنجره بود زنگ زد و...
" ... حاج آقا بد بخت شدم. بيچاره شدم. بچه ام داره از دستم ميره..."
گوشهام تيز شد كه جريان چيه.
" ... هيچي حاج اقا بردنش بيمارستان، دكتر ميگه اگه نجنبيم كاسه چشمش خالي ميشه. ولي واسه عملش يه آمپول ميخوان. گفتن كه خودم بايد تهيه كنم و تا اون آمپول نباشه عملش نمي كنن. رفتم داروخانه سيزده ابان ميگه آمپوله ميشه نود هزار تومن. منم حاج آقا بيشتر از شصت و پنج تومن نداشتم. هر چي به خانمه التماس كردم كه تو رو خدا. بيا اين موبايلم. اين كيفم، اين كتم، ... فبول نكرد..."
داشتم ديوونه ميشدم. چيكار بايد مي كردم. اشك مي ريختم به حال اون مرد و دختر كوچولوش كه زندگيشون دست يه مشت آدمي افتاده بود كه واسه درد مردم، واسه نداري مردم ككشون هم نمي گزه و در عين حال داشتم حساب مي كردم كه اين مرد بيست و پنج هزار تومن كم داره و من خيلي اگه پول تو كيفم باشه اين آخر شبي، بعد از اينكه همه پولهام رو كل روز دادم به تاكسي، هله هوله، كتاب و سيزده جفت جوراب كه از دست پسر بچه ها تو خيابون خريدم، پونزده تومنه.
" نه حاج آقا قربونتون برم. شما كه تا به تهران برسين صبح شده. ديگه چاره اي نيست ميرم جاجرود پول ميارم. دعا كنيد. الو... الو..."
تلفن قطع شده بود. پرسيدم از مرد كه چي شده در حاليكه مثل ابر بهار اشك مي ريختم. گفت كه دختر چهار ساله ش داشته بازي مي كرده و گويا يه چنگال تو دستش بوده و مي خوره زمين و چنگال ميره تو چشمش. جيگرم ريش شد. داشت بقيه داستان رو كه من از مكالمه تلفنيش متوجه شده بودم تعريف مي كرد و من داشتم تو دلم به همه چي لعنت مي فرستادم. به اين سيتم كثيف. از خودم به خاطر اين رفاهي كه اين ور دنيا داريم شرمنده بودم. اينكه اينور جون آدمها و خود آدمها چقدر با ارزشه و اونجا توي ايران چقدر جون آدم بي ارزش. اعصابم خورد بود كه مردم مملكتم توي چه بد بختي دارن دست و پا ميزنن. مرد بيچاره گريه مي كرد و داستان رو تعريف ميكرد و بعد رو كرد به راننده.
" جناب چقدر مي گيري تا جاجرود ببري؟"
" من ماشينم خرابه. جاجرود نميرم."
ديگه داشتم مي تركيدم كه بابا بي رحم چرا اين بنده خدا رو نمي بري. فكر كردم كه به سر مردم ما چي اومده كه ديگه درد بقيه كسي رو درد نمياره. چطور مردم اينقدر سنگ شدن،‌كه تو همين لحظه مردي كه وسط نشسته بود دست كرد تو اين جيب و اون جيب و يه ذسته پول داد دست اون مرد و گفت بگير آقا، اين رو داشته باش،‌اينم كارت من، دفتر من همينجاست. هر وقت داشتي بيار بده. اصلا باورم نمي شد. ميخواستم اين فرشته رو بگيرم ببوسم. بغلش كنم. اون مرد بيچاره نمي دونست چه جوري تشكر كنه. و فرشته فقط بهش گفت كه نگران نباش و به جاي اين زودتر برگرد داروخانه.
بعد از اينكه اون دو مسافر پياده شدن راننده و مسافري كه جلو نشسته بودن مدتي با هم بحث مي كردن.راننده مي گفت از كجا معلوم داستان راست بوده باشه و مسافر از انسانيت اون مرد ميگفت كه كمك كرده. ديگه برام مهم نبود. مهم اين بود كه اون دختر كوچولو نجات پيدا مي كرد و اينكه هنوز انسانيت زنده است.
....
چند روز بعد با دو دوست كه توي اون مدت توي ايران باهاشون آشنا شده بوم قدم ميزديم. يكي اشون داشت تعريف مي كرد كه ديروز حال خواهرش خيلي بد بوده.
" اومد خونه به همه چي و خودش داشت فحش ميداد، كه چرا من به اون مرد كمك نكردم. آخه حالا سر دختر كوچولوش چه بلايي مياد... بيچاره پول آمپول عمل چشم دخترش رو نداشته. دختر چهار ساله اش مي خوره زمين..."
حرفش رو قطع كردم كه " نگو، تو رو خدا نگو كه يه چنگال دست اون بچه بوده..."
ديگه نميتونستم قدم از قدم بردارم...

-ازخاطرات سفر دسامبر پارسال به ايران بعد از شش سال....

Saturday, December 15, 2007

حذف

ای وای و صد ای وای از اینهمه نا مردی.
حالت تهوع از اینهمه دروغ و نا مردی داره منو میکشه.
خوشحال میشید که دارید منو میکشید؟ بشید. چه اهمیتی داره؟ خوشحالی یا ناراحتی شما دیگه چه اهمیتی داره؟
مهم این بود که ارزشی که براتون قائل بودم رو دیگه نیستم. میدونم براتون اهمیتی نداره. چی براتون اهمیت داشت؟ جز درد آوردن؟ جز نارو زدن؟
حالا بر فرض هم که به قصدتون رسیدین. بر فرض که تنهایی ما رو هم دیدین، ارضا میشین؟ بخدا که امثال شما به هیچ چیز راضی نیستین. فقط حس تسلط شما رو به مرز ارضا میرسونه. بیایید ! من از همه صحنه ها حذف. راضی شدید؟ سعی کنید پس ارضا شدنتون را با بلند ترین صدایی که در خود سراغ دارید به گوش همه برسونید. به لذت بیشترتون کمک میکنه.من از همه صحنه ها حذف. دیگر چه می خواهید؟ دیگر چیزی هم مانده مگر؟ آخ که کاش راضی باشید...

Tuesday, November 27, 2007

مرگ بر كينه
بغض را با لبخندي به خاك ميسپارم
دستانم را بفشار...

Saturday, September 29, 2007

... مي روم

از دور ايستادم و نگاهت مي كنم. دردت را ميبينم. درد اينكه نمي فهمند تو را، غصه تنها ماندنت را، درد اتهام نابجا را...
اينجا؟ اين سر دنيا هم؟ اين درد از كجا مي آيد؟ صدايت را مي شنوم. به هركس مي رسي فرياد مي زني كه پس چه شد آنهمه ادعا. سرخوردگيت را مي بينم . مي خواهي قبل از آنكه حذفت كنند ، خودت را حذف كني. مي خواهي برگردي.
از دور ايستادم و نگاهت مي كنم. بايد زودتر از آنكه دير شود برگشت... اين را عقلت و دلت هر دو با هم گفتند.
خسته شده اي مي دانم. از اين همه دورويي و بي انصافي خسته شده اي. خسته؟ نه، دلت به هم مي خورد! كوله ات را روي زمين مي اندازي و سيگاري آتش مي زني.
از لابلاي دود هوس انگيز سيگار خودم را مي بينم. كوله ام را بر ميدارم و باز مي روم...

Tuesday, August 14, 2007

عزيز ترين ، زادروزت مبارك

نزديك به يك سال پيش بهترين هديه زندگيم رو گرفتم. هديه اي كه به خواب هم نمي ديدم. بعضي وقتها فكر مي كنم كه من لياقتش رو ندارم. عزيز ، آمدن تو به زندگي من بهترين هديه اي بود كه توي زندگيم گرفتم. شيرين ترين ، زيبا ترين ، موندگار ترين لحظه ها رو به زندگي من آوردي . و حالا در زادروز تو من چه هديه اي مي تونم به تو بدم. به تو كه خوبتريني، مهربونتريني، زيبا تريني، پاره تنمي، زندگيمي، نفسمي. چي مي تونم پيشكش تو كنم؟ بدون فقط شيرينترين لحظه ها رو برات آرزو مي كنم. بدون اونچه كه بهترينه توي دنيا رو براي تو مي خوام. بدون كه لياقتت زيباترين هاست توي دنيا.

تولدت مبارك خوبترين!

Thursday, August 9, 2007

ساعت چنده؟

به من خيره شده بود و حرف مي زد. زل زل توي چشمهاي من نگاه مي كرد،‌ولي مطمئن بودم كه منو نمي بينه. فرسنگها دورتر از منو مي ديد. به دوري همون گذشته. واقعا دور بود؟
وقتي حرف مي زد گوله اشكي از گوشه چشمش به آرومي به پايين مي لغزيد. صورتش مثل سنگ بود و هيچ حسي رو نشون نمي داد. فقط ابروهاش گاهي خيلي كوتاه به هم نزديك مي شد و بعد دوباره با همون صورت سنگي و اشك ماسيده به صورت حرفش رو ادامه ميداد.
"...مثل حيووناي درنده و وحشي نگاه مي كرد. شايد هم مثل جلاد ها. فقط ميدونم كه با تمام سلولهاي تنم سعي مي كردم نفس بكشم ولي نميشد. مي خواستم مقابله كنم. مي خواستم به صورتش تف بندازم، ولي اونقدر بدبخت و ترسو بود كه از ترس اينكه مبادا تف بندازم يا جيغ بزنم، دستش رو محكم روي دهنم فشار ميداد. تصور كن، نه مي توني نفس بكشي نه مي توني فرياد بزني نه مي توني تنفرت رو با آب دهن به روش پرتاب كني. هيچ كاري از دستت بر نمياد ولي تا آخرين لحظه به انتظار معجزه اي. احمقانه ست."
مي خنده. نه بلند. بيشتر شبيه پوزخند.
"...يه لحظه بعد احساس مي كني داري پاره مي شي. تمام وجودت رو منقبض مي كني . احساس مي كني اينطوري مي توني جلوي پاره شدنت رو بگيري، ولي بدتره. درد جيگرت رو سوراخ مي كنه. مغزت تير مي كشه. چشمات رو مي بندي و سعي مي كني تمركز كني. انرژيت رو جمع مي كني كه از خودت دورش كني. اونوقت متوجه مي شه وبا اون دست آزادش بهت سيلي مي زنه و بهت بيشتر فشار مي آره..."
به خودم كه ميام، مي بينم خودم رو جمع كردم و مچاله شدم. انگار كه هيچ كلمه اي رو نمي شناسم. لال شدم. چي مي تونستم بگم. سكوت مسخره اي بود. دلم مي خواست زودتر تمام مي شد. حرفهاش رو مي زد و مي رفت. دل و رودهام به هم مي خورد. ولي بايد مي نشستم و مي گذاشتم خالي بشه. بايد چند كلمه اي پيدا مي كردم تا آرومش كنم. كه بدونه ميخوام بفهممش،‌يا نه ، مي فهممش. پاشدم و يه ليوان آب براش آوردم.
وقتي يرگشتم داشت حرف مي زد. با خودش؟
"... ديگه فقط منتظر مي موني تا تموم بشه، كه خلاص بشي، كه بتوني نفس بكشي، حتي فرياد هم نه. نفس. مي دوني كه بالاخره تموم مي شه ،‌ولي كي؟ و وقتي تموم ميشه بالا مياري. نفست بيشتر بند مياد. اونقدر سرفه مي كني و بالا مياري كه استفراغت با خون قاطي مي شه. فكر مي كردي اگه تموم بشه ديگه جون نداري. ولي من داشتم. اونقدر كه همه ش رو جمع كردم و شروع به دويدن كردم تو كوچه و به هر كجا كه نمي دونم كجا بود. مي خواستم تا اون سر دنيا بدوم،‌تا اونجايي كه بوي اين كثافت به مشامم نرسه. ولي اين اولشه. بعد درد از پا مي ندازتت و مثل جنازه مي افتي."
دستش رو لاي پاهاش گذاشته بود و فشار مي داد. مي پرسم: " ساعت چنده؟ كاري مي تونم برات بكنم؟" بغض گلوم رو گرفته و صدام در نمياد. وقتي صورت سنگي اون رو مي بينم، جرات نمي كنم بذارم اشكم سرازير بشه. خيلي آروم گفت: " نه، ساعت چنده؟ بايد برم. ممنون از امروز." كيفش رو برداشت و خداحافظي كرد و رفت.
دقيقه هاست يا ساعتها كه نشسته ام و به جاي خالي اش خيره شدم. احساس مي كنم جگرم از درد داره مي سوزه و مغزم تير مي كشه. چقدر اين درد آشناست.