درد زندگی
سه روز دیگه مادرم عمل جراحی داره. همه بهم امید میدن که همه چی خوب پیش خواهد رفت. راستش روحیه خود مادرم زیاد خوب نیست و این موضوع بیشتر من رو نگران می کنه . و بعد از عمل رادیوتراپی و شیمی درمانی و مابقی چیزها
عشق دوران جوانیم رو پیدا کردم. عشق 13 سال پیش وقتی خیلی بیشتر از این ها شور و حال داشتم. حس غریبیه. دوست دارم باهاش حرف بزنم وهم اذیت میشم. تضاد عجیبیه و خدا میدونه چقدر دلم برای اون روزها تنگه. گاهی فکر میکنم اگه به ایران برگردم و برای همیشه اونجا زندگی کنم بخشی از گذشته ام رو به دست میارم. کاش مادرم مریض نبود. چقدر دلم تنگه...
عزیزترین عزیزم غصه داره. حالش خوش نیست و ایکاش من رو به حریم خودش راه میداد شاید مرهمی به دردش باشم. حس مادری رو دارم که فرزندش مریضه یا غصه داره ولی ازش دوره یا کاری از دستش برنمیاد. چی میشد آدمها اصلا غصه نداشتن. نازنین ، با من غریبی نکن. زندگی به تنهایی بیرحم هست . بیا با هم درد این زندگی رو کم کنیم.