Thursday, April 9, 2009

فقط یک هذیان

باران می بارد و می بارد و می بارد باران از آسمان و آسمان سوراخ می شود و از هفت سوراخم باران می بارد تا تازه شوم و نمی شوم و عاشق می شوم و نمی شوم و تب دارم و هذیان می گویم و تو نبودی و نیستی

برایت گفتم که در آن لحظه ها که نبودی فقط در همان لحظه ها تب کردم وعاشق شدم . برایت گفتم که در همان لحظه ها او آمد و گیسوانش را بر تنم تاب داد و تاب داد و من تب کردم و او بود و تو نبودی؟

دلم اما چرکین شد و باران آمد و او آمد و تو نیامدی و باران چرک را شست و شست و چرک گلویم را نشُست که این چرک راهم را و راه گلویم را و راه فریاد را بسته و من هذیانم را قورت می دهم و پایین نمی رود لامصب که این چرک نمی گذارد پایین برود

هذیان می گویم و تو می آیی و گیسوانت را بر تنِ تب دارم تاب می دهی و لبهای داغم را می بوسی و می خوری و عاشقم می کنی و من یک عاشق تب دار می شوم تا تو بیایی و می آیی و بودنت را بر من می پاشی و من حسرتم را قی می کنم و تبم را

و تو می روی و او می آید و من می مانم با صدای باران . باران بر سر و تنم می خورد و می خورد تنم را و من حل می شوم در نبودن تو و حسرت شبهایی بی تب و حیران این همه عشق و تب.

کاش او بماند و این صدای باران با عطر گیسوان تو ابدی شود و من دیگر تب نداشته باشم و حتی خودِ عاشق نیز.