Thursday, April 10, 2008

Smirnoff

سرم را بلند می کنم. آستینم را بالا می زنم و به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم. نمی دانم اشتباه می کنم یا نه ولی اگر درست یادم باشد حداقل سه ساعتی هست که توی این کافه نشسته ام. مرد پشت پیشخوان با اشاره من می آید و می پرسد:

- همون سفارش قبلی؟

یادم نمی آید که سفارش قبلی ام چه بوده. نگاهی به میزم می اندازم. استکان کوچکی روی میز است. میگویم:

- آره همون قبلی. صورتحساب رو هم لطفا بیارین

برایم یک استکان دیگر می آورد. بوی ودکا در دماغم می پیچد. یک ضرب آن را سر می کشم و استکان را روی میز می گذارم.
با انگشترم بازی می کنم. در انگشتم می چرخانمش. از انگشتم درش میاورم و در انگشت اشاره میکنم. تنگ است. درش می آورم و دوباره در همان انگشت اولی می کنم. چقدر این انگشتر فیروزه را دوست دارم. سعی می کنم یادم بیاورم که کی و کجا آنرا خریدم. یادم میاید.

همچین هم مست نیستی ها دختر

ولی پس چرا هر چقدر فکر می کنم یادم نمیاید که کی و چطور به این کافه آمدم؟ حتی یادم نمیاید که چه نوشیده ام.

یعنی توی این چند ساعت فقط ودکا خوردم؟ چند تا؟

به مرد پشت پیشخوان اشاره می کنم که صورتحساب را می خواهم. فورا می آید و عذر خواهی می کند که صورتحساب را فراموش کرده بوده. تای کاغذ کوچک صورتحساب را باز می کنم. خیلی بیشتر از آن است که پیش خودم حساب کرده بودم. حتی نمیدانم که اینقدر پول توی کیفم دارم یا نه. در کیفم مشغول گشتن دنبال کیف پولم میشوم. مرد میرود. باز سعی می کنم یادم بیاورم که کی و چطور به این کافه آمدم.

بعد از کارم بود؟ نه بابا . امروز آخر هفته است. من که با این لباسها سر کار نمیرم که. خوب پس سر کار نبودم. پس اینجا چه غلطی می کنم؟

نمیفهمم. یادم نمیاید. اعصابم خورد می شود. به خودم فحش میدهم. تقویمم را توی کیفم می بینم. از روی آن می توانم بفهمم که امروز چند شنبه است و برنامه امروز من چه بوده. ولی مقاومت می کنم که توی آن را ببینم. می خواهم ذهن خودم را به کار بیندازم. می خواهم خودم به یاد بیاورم.

احمق جان پول یارو رو بده اول. از اینجا گورت رو گم کن بعد توی راه میتونی اونقدر به کله پوکت فشار بیاری تا یادت بیاد.

کیف پولم را در میاورم. پول ندارم. کیفم را بر میدارم و دم بار میروم و با کارت بانکیم پول نوشیدنیها را حساب می کنم و به بیرون میروم.
هوا سرد است و سعی می کنم سریع سمت ایستگاه قطار بروم. اگر سریع بروم قطار ده دقیقه دیگر را می توانم بگیرم و تا نیم ساعت دیگر خانه خواهم بود. قدمهایم را تند می کنم. تقریبا می دوم. به قطار می رسم و یک جای خالی در یک کوپه خلوت پیدا می کنم. کنار پنجره میشینم. قطار راه می افتد. روزنامه ای را که کنارم روی صندلی افتاده را بر میدارم و شروع به خواندن میکنم. بعد از خواندن تیتر بزرگ صفحه اول چشمم روی روز و تاریخ روزنامه می لغزد. سه شنبه 4 مارس 2008. سه شنبه؟

سه شنبه؟ امکان نداره...

چرا فکر میکردم آخر هفته است؟ چون یادم نمیاید که سر کار رفته باشم. چرا سر کار نرفتم؟ تقویمم. تقویمم را از کیفم در می آورم. آن را باز میکنم...

-مطمئنی؟
-مطمئن که خوب چه میدونم. فکر کنم اینطوری بهتر باشه.
-بعدش اذیت میشی ها. فکراتو کردی؟
-تو جای من بودی چیکار میکردی؟ کم بدبختی دارم؟ اینم میشه قوز بالا قوز. همین حالاشم شده. یکی می خواد هوای خودمو داشته باشه بابا.
-من که کاری ندارم. میگم فقط حواست باشه که چیکار میخوای بکنی. بعدا پشیمون نشی یه موقع.
-نه. فقط میتونی با من بیای. زنگ زدم برای سه شنبه دیگه قرار گذاشتم.
-آره چه ساعتیه؟
-دوازده و نیم. اگه نمیتونی هم مهم نیست،خودم میرم.
- نه بابا. معلومه که میام. تنها که نمیشه بری. معلوم نیست بعدش حالت چطوره. حالا چطور اینقده ضرب الاجلی؟
-همچین ضرب الاجلی هم نبوده. بیشتر از یه ماهه که میدونم. ولی خوب به تو نگفته بودم. یعنی به هیشکی نگفته بودم.
- یعنی اصلا نمیخوای بهش بگی؟ بعدا ناراحت میشه ها بفهمه.
- نه ، نمیذارم بفهمه. اینطوری بهتره.
-خوب شاید اون مخالف باشه.
-بابا واسه خودم هم سخت بود این تصمیم رو گرفتم. حالا به اونم بگم ممکنه بازم به شک بیفتم. بذار کلکشو بکنم بابا.
-خبلی خوب، عصبانی نشو. خوب نگو. خودت میدونی.
بلند میشوم و به سمت پنجره میروم. هوا مثل همیشه ابریست. میدانم که اگر بفهمد که به او نگفتم ناراحت میشود. ولی هرطور فکر میکنم میبینم اینطور بهتر است.
-برای خودشم بهتره. برای هر دومون
هر دومان؟
-چی میگی با خودت؟ خل شدی ها !
-من؟ نه... هنوز خل نشدم. میگم بیا بریم واسه امشب کلی مشروب بگیریم. یه ودکای با حال. مست کنیم.
-دیدی گفتم خل شدی
می خندد و من نمی فهمم چرا می خندد. عصبانی میشوم.
-فقط بلدی بزنی تو ذوق آدم. اه
-جقدر حساس شدی. بی جنبه. خوب بریم من که همیشه پایه ام
بغض میکنم و نمیدانم چرا
-میخوام گریه کنم. حالم بده
-من که میگم شاید باید با هم مشورت کنین. بابا آخه این که چیزی نیست که تنهایی تصمیم بگیری. شاید هنوز آماده نیستی
-نه نه همینطوری بهتره ولی نمیدونم چه ام شده. فکر کنم میخوام اونقدر مست کنم که هیچی نفهمم. هیچی. مستِ مست. عین قدیما. جقدر با هم مشروب میخوردیم. مثل همون موقعهامیخوام مست کنم و یه گوشه بیفتم و تا صبح عین جنازه بخوابم و هیچی نفهمم.
موبایلم زنگ می زند.

موبایلم زنگ می زند. قطع می شود و باز زنگ می زند. تقویم از دستم سر می خورد و جلوی پایم میفتد. خم می شوم برش دارم و باز موبایلم زنگ می زند. از گوشه کیفم پیدایش می کنم.

-بابا سکته کردم. معلومه کجایی؟ حالت خوبه؟
-الو...
-الو و زهر مار، کوفت. منو کشتی امروز. ده هزار بار زنگ زدم. مگه قرار نبود ساعت دوازده دم کلینیک باشی؟ از صبح تا حالا میدونی چند بار زنگ زدم؟ هزار تا فکر کردم...
-کلینیک؟

دوباره تقویمم را باز می کنم.

سه شنبه 4 مارس ساعت 12.30 قرار ک و ر ت ا ژ

صدای سوت قطار را میشنوم. درها بسته میشوند. این ایستگاه باید پیاده می شدم.



Sunday, April 6, 2008

هذیون

قبل از این پست دیگه ای گذاشتم که بعد فکر کردم شاید هر کسی جنبه خوندنش رو نداشته باشه، منم برش داشتم...
به همین سادگی...
حرف تازه ای هم نبود. یه داستان کوتاه خنده دار بود از احوال خودم...
شاید هم بهتر که برش داشتم که مگه چه فرقی می کنه حرفم رو بزنم یا نزنم؟ کی تا حالا فرقی کرده؟
به هر حال گفتم حالا که اون پست رو برداشتم یه چیزی جاش بذارم که همچین هم جاش خالی نباشه...
اگه هم رو حرفهام گرد یاس نشسته منو باید ببخشید که حالم از همه چی بده. نه کسی رو باور دارم که به قول "او" مشکل خودمه، نه چیزی رو.
از همه بازیهای دنیا هم دیگه حالم به هم میخوره. هیچ اسباب بازی دیگه تو دنیا نه برام هیجان داره نه دیگه دلم هیچ بازی و اسباب بازی میخواد. می خوام با هم بشینیم دو کلوم حرف حساب بزنیم. میشه؟