Thursday, April 9, 2009

فقط یک هذیان

باران می بارد و می بارد و می بارد باران از آسمان و آسمان سوراخ می شود و از هفت سوراخم باران می بارد تا تازه شوم و نمی شوم و عاشق می شوم و نمی شوم و تب دارم و هذیان می گویم و تو نبودی و نیستی

برایت گفتم که در آن لحظه ها که نبودی فقط در همان لحظه ها تب کردم وعاشق شدم . برایت گفتم که در همان لحظه ها او آمد و گیسوانش را بر تنم تاب داد و تاب داد و من تب کردم و او بود و تو نبودی؟

دلم اما چرکین شد و باران آمد و او آمد و تو نیامدی و باران چرک را شست و شست و چرک گلویم را نشُست که این چرک راهم را و راه گلویم را و راه فریاد را بسته و من هذیانم را قورت می دهم و پایین نمی رود لامصب که این چرک نمی گذارد پایین برود

هذیان می گویم و تو می آیی و گیسوانت را بر تنِ تب دارم تاب می دهی و لبهای داغم را می بوسی و می خوری و عاشقم می کنی و من یک عاشق تب دار می شوم تا تو بیایی و می آیی و بودنت را بر من می پاشی و من حسرتم را قی می کنم و تبم را

و تو می روی و او می آید و من می مانم با صدای باران . باران بر سر و تنم می خورد و می خورد تنم را و من حل می شوم در نبودن تو و حسرت شبهایی بی تب و حیران این همه عشق و تب.

کاش او بماند و این صدای باران با عطر گیسوان تو ابدی شود و من دیگر تب نداشته باشم و حتی خودِ عاشق نیز.

Tuesday, March 24, 2009

بهاران آمد یا چه؟

بهار رسید، رویش آمد، سبز آمد و تازگی و من نیز

عشق هم؟

دلم سبز میشود و تازه

یکبار دیگر "یک عاشقانه آرام" می خوانم و باز عاشق می شوم ، آرام می گیرم اما دلم، برای عشق می تپد

نه "عسل" ام نه "گیله مرد نازک دلی" عاشق من است اما در این بهار و در این شب بهاری می خواهم که عشق، بی ادا سر سفره ام بنشیند و من بی هوا دلبسته اش شوم. می خواهم زندگی را پُر و خالی کنم و گاهی پُر ِ پُر

می خواهم خانه تکانی کنم از جنس دیگر نه از آنها که بارها کرده ام . می خواهم بوی کهنه گرفته ها را دور بریزم و جا برای رویش باز کنم. می خواهم آبستن شوم و شوریدگی را بار دیگر بزایم

چامه "شیرین لبی" همای را -آخ گفتی نامش چه بود؟ "مه پاره"!- می شنوم و دلم می خواهد کسی عاشقم شود، عاشقم شود و خود را از گیسوی من به دار بیاویزد. می خواهم مه پاره ای بی بند وبار شوم و قرار از دلها ببرم

چه می گویم؟ هذیان؟ حالم خوش است و دلم، در این شب بهاری، هوا بد است اما حال من خوب است و دلم برای عشق می تپد، عشقی از جنس شوریدگی سالهای دور تر از هر گذشته ای

Saturday, January 31, 2009


امروز هشت روزه که فریدون نیست. دلم براش تنگه. به خاک سپردیمش ولی هنوز یه دنیا حرف دارم براش مثل همیشه. یه دنیا هوار دارم مثل همه. دلم برای همه شبهایی که تا صبح با هم حرف می زدیم و موزیک گوش می دادیم تنگه. شهرام ناظری. مطرب مهتاب رو. رفیق خوبم رو از دست دادم.


آروم و شاد باشی عزیز دل

Monday, January 26, 2009


فریدون رفت. رفیقم یارم برادرم سنگ صبورم رفت


غم رفتنش رو چطور تاب بیارم نمیدونم


نمیدونم به دلتنگی خودم برسم یا غم بچه های گلش


اینکه یکی تو دنیا باشه که فقط و فقط اون تو رو بفهمه و حالا هم بره دلم رو پاره پاره می کنه


یه دنیا هوار توی دلم مونده چه کنم؟


یه دنیا حرف نگفته توی دلم رو چه کنم رفیق خوب؟

Sunday, December 28, 2008

کشتار فلسطینیها را متوقف کنیم


"مریم" توی مصاحبه اش میگه : بارانی از بمب بر سر غزه که یکی از پر تراکم ترین شهرهای دنیاست بارید. بر سر مردمی که خیلی هاشون حتی سقفی هم بالای سرشون ندارند...
اون میگه: سخنرانان فلسطینی توی تجمع دیروزِ آمستردام ، که در عرض چهار پنج ساعت بعد از شنیدن خبر حمله وحشیانه اسرائیلیها برگزار شد، گفتند پس کی قراره این فجایع به پایان برسه؟ آیا ما به اندازه کافی تحمل نکردیم؟ پیام من این بود که فقط غمگین و عصبانی نباشیم. باید کاری بکنیم...
اون میگه و همه اینها فقط بخاطر انتخاب دموکراتیک حزب حماس برای رهبری کشور فلسطین...
و من پیش خودم تکرار می کنم: همه اینها، همه اینها، همه این کشتار، کشتار زن و بچه و مرد بی گناه، کشته شدن و زخمی شدن صدها انسانِ مثل من و تو فقط در عرض چند ساعت...
باید کاری بکنیم...
وقاحت دولتهای اروپایی بیش از این قابل تحمل نیست... من و تو و همه ما در هر جا که هستیم باید کاری بکنیم...
حمله وحشیانه است و اسرائیل با وقاحت خبر از این میده که این تازه آغاز کاره و دولتهای اروپایی نه تنها از اسرائیل انتقاد نمی کنند بلکه تقصیر رو به گردن فلسطینیها و حماس می اندازند.
وقتی فکر می کنم هم غمگینم و هم عصبانی و میدونم که باید کاری بکنم. آخر هفته دیگه تظاهراتی در آمستردام برگزار خواهد شد. حتما شرکت خواهم کرد و فریاد خواهم زد. دنیا خیلی بیشتر از آنچه باید فجایع جنگ و خونریزی را تحمل کرده، بس است.


پی نوشت یک: کسی میدونه مرز بی طرفیِ یک رسانه کجاست؟ آیا وقتی حملات اسرائیل رو "وحشیانه" بنامیم پرنسیپ رسانه مستقل زیر سوال میره؟؟؟؟؟
پی نوشت دو: مریم آوراق از اعضای سازمان سوسیالیست بین الملل درهلنده که دیروز هم در تجمعِ اعتراض به حملات وحشیانه اسرائیل در آمستردام سخنرانی کرده و من امروز در زمانه باهاش مصاحبه کردم که به زودی متن اون رو روی سایت زمانه میتونید بخونید.

Saturday, December 20, 2008

تولد

و امروز زاده شدم تا دوباره به زندگی بازگردم. زندگی که چندین ماه بود فراموشش کرده بودم، ترکش کرده بودم.
خانه ام را تکاندم و همینطور خانه دلم را. حداقل سعی خودم را کردم تا رنگ زندگی به سر و روی خودم و خانه ام بپاشم. دلم برای خودم و زندگی تنگ شده بود.
و امروز سی آذر، شب یلدا همراه با روز تولد خودم تاریکترین شبهای زندگی ام را کنار میگذارم و تولد روزهای جدید را جشن می گیرم. نمیدانم که چقدر موفق خواهم بود اما بار دیگر تلاش می کنم که به زندگی بازگردم.
یلدای همه شما عزیزان مبارک

Sunday, November 23, 2008

درد زندگی

سه روز دیگه مادرم عمل جراحی داره. همه بهم امید میدن که همه چی خوب پیش خواهد رفت. راستش روحیه خود مادرم زیاد خوب نیست و این موضوع بیشتر من رو نگران می کنه . و بعد از عمل رادیوتراپی و شیمی درمانی و مابقی چیزها


عشق دوران جوانیم رو پیدا کردم. عشق 13 سال پیش وقتی خیلی بیشتر از این ها شور و حال داشتم. حس غریبیه. دوست دارم باهاش حرف بزنم وهم اذیت میشم. تضاد عجیبیه و خدا میدونه چقدر دلم برای اون روزها تنگه. گاهی فکر میکنم اگه به ایران برگردم و برای همیشه اونجا زندگی کنم بخشی از گذشته ام رو به دست میارم. کاش مادرم مریض نبود. چقدر دلم تنگه...


عزیزترین عزیزم غصه داره. حالش خوش نیست و ایکاش من رو به حریم خودش راه میداد شاید مرهمی به دردش باشم. حس مادری رو دارم که فرزندش مریضه یا غصه داره ولی ازش دوره یا کاری از دستش برنمیاد. چی میشد آدمها اصلا غصه نداشتن. نازنین ، با من غریبی نکن. زندگی به تنهایی بیرحم هست . بیا با هم درد این زندگی رو کم کنیم.

Tuesday, November 11, 2008

مادرم

روزهای گذشته رو با آزمایشها و عکسهای مختلف برای بیماری مادرم و اون غده مشکوک توی سینه اش سپری کردیم. دست آخر هم هفته پیش از اون غده نمونه برداری کردند. مادرم در تمام این مدت اعتقاد داشت که بیخودی همه اتون دارین شلوغش میکنید و این غده سالهاست که توی سینه من هست و چیزخاصی نیست و ما هم امیدوار بودیم.
دیروز قرار بود جواب نمونه برداری بیاد. یعنی قرار بود تا قبل از ظهر تماس بگیریم که ببینیم جواب اومده یا نه. ته دلم خدا خدا می کردم نیومده باشه. هر چه دیرتر شاید بهتر. هنوز آمادگی اش رو نداشتم. اما منشی بخش گفت که جواب اومده.
" بعد از ظهر میبینمتون."
من من کردم. میخواستم بپرسم جواب چیه که اونقدر مکثم طولانی شد که خداحافظ کرد:
" پس تا بعد از ظهر"
و گوشی رو گذاشت.
ساعتها و ساعتها طول کشید تا بعد از ظهر رسید. حال خوشی نداشتم. از آنفلوآنزایی که گرفتم بدنم درد می کرد. سرم سنگین بود. خواهرم اومد دنبالم و با هم دنبال مادرم رفتیم و رفتیم بیمارستان. هیچکس حرفی از نگرانی نمیزد. ساعت 3.35 قرار داشتیم وبالاخره ساعت 3.55 پرستار ما رو صدا کرد. نفسم در نمیومد ولی کسی چه میدونست. اینهمه سال توی این کشور از دست دکترهاشون نالیدیم که نمیفهمن، که تشخیص شون درست نیست ، که و که و که...
امیدوار بودم که این بار هم بشنوم که :
"متاسفیم که شما رو بیخودی این مدت نگران کردیم. تشخیص اولیه ما اشتباه بوده و این غده فقط یه غده چربیه یا یه کیسته."
ولی خوب چیزی که دکتر داشت می گفت غیر از این بود.
" توی سینه شما دو تا غده هست. یکی اش یه کیست معمولیه که احتیاج به عمل نداره ولی غده دیگه متاسفانه بدخیمه و باید عمل بشه. یعنی شما سرطان سینه دارید ولی خوشبختانه همه سینه اتون را بر نمیداریم و فقط غده و بخشی از اطراف اون برداشته میشه... بعد از عمل هم 7 هفته هر روز اشعه باید بذارید.... بعد از عمل تصمیم می گیریم که شیمی درمانی احتیاج هست یا نه...."
بعد از نزدیک به یک ساعت که با دکتر و پرستار حرف زدیم هیچکدوم به روی خودمون و همدیگه نیاوردیم که مسئله چقدر جدیه. شب وقتی که داشتم برمی گشتم خونه ام وقتی از همه خداحافظی کردم یه مسافت خیلی طولانی رو بی اختیار شروع کردم به دویدن. نمیدونم چرا. شاید انرژی منفی ای بود که باید خالی میشد. باید به سمت ایستگاه قطار می رفتم ولی مسیرم رو گم کرده بودم و برام مهم نبود. بعد از یه مدت شروع کردم با صدای بلند گریه کردن. باران تندی می اومد. تمام مدت صحنه های فیلم " 10 +4" جلوی چشمام بود...
بعد از سه ساعت که به شهر و خونه خودم رسیدم تب داشتم و بدن دردم بیشتر شده بود. زنگ تلفنها رو قطع کردم. چند تا مسکن خوردم با همون لباسها توی رختخواب رفتم و خوابیدم. به امید اینکه وقتی امروز صبح بیدار میشم همه اش یه کابوس بوده باشه. اما نبود...

Saturday, November 1, 2008

می آیی؟

دلم گرفته . آنقدر گرفته که تنگ شده. دلم می خواهد پر بکشد اما نمیتواند. دلم خیلی گرفته. دلم از دلتنگیها گرفته. دلتنگیها روزها رمقم را از من گرفته اند و شبها خوابم را.
روزهای زیادیست که دیگر نیستی، دیگر رفتی و خیلی چیزها بر من گذشت و تو نیامدی. تابستان گذشت و پاییز آمد و تو نیامدی.
روزها را شمردم و شمردم و شمردم و از 100 روز گذشت. 115 روز است که ندیدمت و کمت دارم. هیچ به این روزهایی که دیگر نداشتمت فکر کردی؟ به این که چطور باید طاقت میاوردم؟ صد و پانزده روز...

گاهی چه خوب است که خانه ات را با کسی قسمت کنی ، کلید خانه را داشته باشد و تو هر روز و هرشب منتظر باشی تا کلید را در قفل در بچرخاند. از بیرون که میایی سرت را بالا کنی و دنبال نوری در خانه ات باشی که از پنجره پیداست که نشان از برگشتن تو به خانه میدهد...
اما نمی آیی و فقط انتظار را با خود می برم و میاورم، همدمم شده و دوستش دارم همانطور که تو را دوست میداشتم.
میدانستی که دلتنگیها زشتیها را می شوید و آنچه می ماند طعم شیرین روزهای با تو بودن و طعم تلخ رفتن تو است؟